تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

۲۲ مطلب با موضوع «باتلاق» ثبت شده است

باغبان خوبی برایت نبودم...

زود هرز رفتی...

خیلی زود...


(ناشناس)

نمیدونم چقدر میتونه وحشتناک باشه وقتی استاد درس بنیاد نمایش در شرق و غرب بهت بگه:آدم هایی مثل تو،هیچ جای دنیا حالشون خوب نمیشه...
بهت بگه:همیشه باید اشک بریزی چون احساس رسالت داری ولی رسالت اصلی تو،از بین رفتنه...
و من با یه لبخند مقتول گونه جواب بدم:وقتی یه چرخ دنده،خلاف بقیه ی چرخ دنده ها عمل کنه،بی شک از سیستم حذف میشه...
و استادت با یه لبخند مقهورانه بگه:همینطوره...
و من وسط کلاس بلند بشم و داد بزنم که:خیلی وحشی و سرکش شدم...!
و یک نفر چقدر باید بی باک باشه که سر کلاس داد بزنه:خدا کدوم گوریه؟! بد بختی هاتو بچسب!

پ.ن:ولی اینک سخت بی باکم...

حس منزجر کننده ای است که به دست کائنات،بیست و دوم هایت با کسی گره خوره باشد...

بر مدار دوم ها باشی...


پ.ن:دستی به دور گلوگاهت،حلقه ی انتقام میکنم که نبایست به دوباره خاکستری به خیالم بپاشی و بروی دور ز نگاهم؛و اشک هایت را بر  کتانی مردی مغرور بریزی...

نمیخواهمت...! دیگر نمیخواهمت...چون نیستی آن انار تازه رسیده بر شوق مزاجم...دگر نمیخواهمت...چو پروانه میسوزم به دور شمع هرزگی ات...

تو را در دام شیطان دیگری چون خودم میبینم که دگر بار...نمی خواهمت...

هنوز احساس دارم...یا شاید هنوز حس میکنم...

هنوز هم خیلی چیز ها توی این جهان وجود دارند که به احساسات من وصل میشوند... . تاسف برانگیزه...!این یعنی حتی اگه خودت هم بخوایی کاملا یخ ببندی،رسالت عذاب آوری که داری اینه که همچنان همه چیز رو احساس کنی... .

حس میکنم اما هیچ حرکتی درونم رخ نمیده...مثل یه گرگ...که کنج یه غار تاریک کز کرده و شاهد دریده شدن گوسفند هاست؛از بوی خون کلافه شده...ولی یخ بسته و نمیتونه حرکت کنه.مثل ماهی های توی آکواریوم که فقط می تونند از پشت شیشه همه چیز رو ببینند؛همه چیز رو می بینند اما جلوی اونا یه شیشه کشیده شده که هیچ حرکتی نمی تونند بکنند... .

جاودانگی گاهی میتونه یه نفرین باشه...هیچ کس به همین سادگی ها جاودان نمیشه!کلی عذاب پشتش هست...!

چند هفته پیش یه ارّه برداشتم تا دستمو ببرم؛دستم بریده نمی شد!فقط پوست دستم خراش افتاد؛الان هم با گذشت چند هفته،هنوز جای دنده های ارّه،خوب نشدند...!

این یعنی حتی خودت هم نمی تونی مسبب تموم کردن زندگی ات باشی...یعنی هیچ چیز دست خودت نیست.

یعنی من زخم نمیخورم اما اگه زخم بردارم ممکنه هیچ وقت جای اون زخم یا حتی خراش،خوب نشه.

تفاوت این که هیچ چیزی رو حس نکنی با این که همه چیز روحس کنی و نشه هیچ حرکتی کرد،چیه...؟؟؟

هنوز...

مثل وقت هایی که ابر ها غلیظ تر میشن...هر قطره بارون بی حوصله ای که پرت میشه روی خاک...مثل سی و نه دقیقه قبل رو...

من حس میکنم کجا،چه اتفاقی افتاد...هنوز...ولی فقط نگاه میکنم...

تازه فهمیدم پر از زخم هستم...به خونریزی ها ی بدنم جوری بی تفاوت نگاه میکنم که انگار یه نفر نشسته و داره جریان رود رو نگاه میکنه!

یه عنکبوت سمی چسبیده به قلبم...و زهر توی خونم پخش شده...

همه ی این ها،باعث ضعیف شدن میشه ولی باعث مرگ نمیشه...جاودانگیِ کُشنده!

پ.ن:سبب منم که میشکنم اما حرفی نمیزنم

کی میدونه این حسرت ها چه کرده با روز و شب هام...؟

شهریور و ماه بی حد نقره ای و ابر های بی رمقش،در تسخیر توست دخترک آشوب!

بس که این زمینِ احمق،گِرد است!

به شهریور که میرسد،دلتنگی هایت برایم عود میکنند! و شروع می کنی به اتهام زدن؛که بی لیاقتی،که بچه ای،که واقعی نیست،که برای من نیست...

از جان کلمه ها چه می خواهی مثلا؟! هیچ لامذهبی توی این کلمات جا نگرفت که تو بخواهی با چند واژه ی بی مصرفِ من،بت بشوی!

به تو باید زل زد و با جنون بی حد و مرز باید زل زد!توی چشم هایت که در حصار خط چشم هایت اند باید زل زد!

و گفت:جای این که من این همه سیلی زدم توی صورت این و آن،جای این که من نامردانه رفتم،تو مردانه جلوی رفتنم می ایستادی و سرم را می کوبیدی توی دیوار.

بی انصاف! بیا بردار و برو...همه اش مال تو!همه ی این کلمه های بی خود و بی جهت، همه ی این تشنج های گاه و بی گاه،همه ی این مین های خاطرات،همه ی این منِ دود شده توی سیگار،اصلا همه ی این نابودی را

جرأت داشته باش بیا بردار و برو.

آخر...آخر آشوب صفت!آن دنیایی که توی مشت من بود،تو بودی...


دلم برای روز هایی که نمی شناختمت تنگ شده...

اشتباهِ بی شرفِ زندگیم!

شاید واقعا نفرین شده ام!

احمقانه است که فکر کنی آدم ها می روند تا برگردند!

هیچ برگشتی در کار نیست...هر بار که تو می روی،رفته ای و هر بار که تو را ببینم،دیگر آدم سابق نیستی...نیستی که برگردی؛آدم جدیدی هستی که می بینمت...

حتی اگر به فاصله ی یک سربرگرداندن طول بکشد،تو،هر بار شکلی دیگری...

مثل لحظه ی طلوع یا غروب خورشید که سایه ها،سریع ترین حرکت را دارند

آدم همینگونه اند...یا لحظه ی طلوع اند یا غروب...نمی روند که بازگردند

می روند و و قتی می آیند،باید از نو آنها را شناخت...

هیچ تسویه حسابی،مناسب رفتن نیست

و هیچ جزایی بد تر از بازگشتن...

شاید خیلی چیز ها تکرار شوند ولی،نباید احمق بود و باورکرد:تکرار یعنی بازگشت.

پ.ن1:به یاد آوردن این که یک صفحه ی مجازی برای پیچیده نوشتن داشتی،کار سختی نیست؛فقط کافیست اسم و رمزش را صد جا نوشته باشی!

سختی قضیه این است که می دانستی یک روز هولناکی در انتظارت هست که شاید همه چیزت را پاک کند...

پ.ن2:مثل دو ماهی افتاده بر خاک به دور از چشم دریا رفتیم از دست...


عینکم را بر میدارم...نوشتن هم بی فایده است مثل باقی کار ها...

چقدر عوض شدم...چقدر به خاطر تو به خودم خیانت میکنم...لعنت به تو...کاش هیچ وقت صدای تو هم به گوشم نمی رفت که حالا حرف هایت اینقدر درست از آب در آمدند...هدفون گذاشتن توی گوش هایم هم بی فایده است!

عوض شده ام...می شناسی ام اما خیلی عوض شدم...شاید سهم تو نبودم.شاید؟!چقدر دیگر باید می ماندم...؟چقدر دیگر باید می خواستمت...؟

باز نفهمیدی...!باز اشتباه رفتی...!قدم به قدم...

من با همه ی درد جهان ساختم اما با درد تو هر ثانیه در حال نبردم...من خسته ام از این همه تاوان جدایی...من صبر نکردم که به این روز بیوفتم اینقدر نگو صبر کنم تا تو بیایی...گیرم همه ی آینده ی من پاک شد از تو،با خاطره ها ی تو چه کار باید بکنم...؟!

اینقدر که راحت به خودم سخت گرفتم،از عشق شده باور من:درد کشیدن!

همه ی کار هایت،حتی وجودت هم دیگر بی فایده و بی اثر است. شب خوبی است برای درنده شدن!یک ماه کامل،خون...خون...خون...یک مشت آهنگِ محرک توی گوش هایم:(بسه...بسه خودخوری بسه!تا کی شب و روز تنم بلرزه؟باید بتونم تنها بتونم.اصلا مهم نیست روبه جنونم.بغضمو میشکنم واسه همیشه این رابطه مُرده درست نمیشه/بهتره با خودم کنار بیام زندگی مثل جنگ بی رحمه...هیچ کس دردمو نمیبینه هیچ کس حالمو نمی فهمه...من تو این رابطه کم آوردم تا از این بدترش نکردی برو...منو سانسور نکن من هستم منو با شال قرمزم بشناس...خون عشقم هنوز گرمه منو با حال قرمزم بشناس...در خونه ام به روت  هنوز بازه ولی در آغوشمو به روت بسته ام...بی تو بودن برام سخته ولی از کنار تو بودنم خسته ام.)،فیلم شرایط(مریم کشاورز)...

ببین!همه چیز را فقط برای از بین بردن آماده کردی بی شرف!چه سال خون آلودی را به من هدیه دادی امسال!چه هدیه ی تولدی!

چقدر بدهکاری...!به درک!به مَردِ مُرده که نیازی نیست تاوانی پس بدهی.

مثل بچه گربه ای می مانی که عاشق گوشت کباب شده است اما تا داغی گوشت را حس میکند،جا میزند و فرار میکند!لذت گوشت را از دست می دهد بدبخت!

از صف بزن بیرون ترسو!فرار کن و گمشو!گفته بودم فکر کن مُرده ام و خفه شو!به خرجت نرفت که نرفت!

از صف بزن بیرون که طاقت دیدن دندان هایی که برایت تیز کردم را نداری بچه گربه!

آنچنان گلویت را می گیرم و می فشارم که تا ریشه ات بخشکد.

لعنت به تو که با کار هایت حتی دیگر آیینه هم مرا نمیشناسد.

میگویی پل های پشت سرم هنوز سالم اند؟! احمق! تو خانه را خراب کردی...به کجا برگردم...؟

امروز جهانت بوی سیگار نگرفت...؟باد که می وزید یک بسته سناتور کافی بود تا جهانت را دود بگیرد؟بعدش یک شربت آلبالوی غلیظ...جهان کور و کرت را تلخ کرد؟؟؟خون هایی که بالا آوردم پاشید روی پلک هایت؟؟؟

کاش کسی می زد توی گوشم ومی گفت:بیچاره!مُرده ای!از پس یک نفر بر نیامدی!اینقدر کُری نخوان!او که خفه نمیشود،حداقل تو دیگر جان نکن

پ.ن:در لابه لای هر متن این صحنه تا ابد هست:مردی به حال اقرار...سیگار پشت سیگار...تو سیگار رو خاموش کن تا بگم چطور میشه با گریه هم دود شد...

زیبا...دلم برایت تنگ شده است...کجایی با آن صدایت...؟دلم صدایت را میخواهد که باز بپرسم:((زیبا...چیزی شده؟)) و تو روی پله ها مکث کنی،برگردی و با نگاهِ نفس گرفته ات به چشم هایم هجوم بیاوری و بگویی:((هیچی!فقط حس آدمی رو دارم که سرش کلاه رفته.))

زیبا...بازگرد تا با هم کلاه از سر برداریم.

دلم خشکی هایت را میخواهد...خودسری هایت را...فریاد های جاندارت را...

زیبا...حرفم را باور کن...اگر میخواهی کار بزرگی را انجام بدهی،بگذار تا دشمن هایت آن را بزرگ کنند.

شب های تابستان بی صدا و بی تصویر میگذرند.چه چیزی را دریغ می کنی؟از چه کسی؟

این همه بیهوده هدر رفتن کافیست.روزی صدایم خواهی کرد؛روزی که نه صدا اهمیت دارد و نه روز!

یک سد،با برداشتن یک سنگ ریزه فرو می پاشد...و هر چه آب در پشت آن محفوظ شده باشد،بیرون میریزد و همه می توانند از آبی بنوشند که مدتها از آن"محافظت" می شده است.

تنها برداشتن یک سنگ ریزه کافی بود.

چه مدت زمان لازم است تا خواب ها و رویا ها،کابوس شوند؟چه مدت زمان لازم است که بتوان وزن کابوسی را حس کرد زمانی که در تاریکی در چیزی شبیه به خواب هستی؟

وزن کابوس ها.آه که وزن کابوس ها حتی از تو سنگین تر اند!سنگین تر از نگاه هایت وقت هماغوشی...وقت فراموشی.

نه این که چیزی را حس نکنم،آنچه را حس میکنم"تو" نیست.نگفتمت نرو...؟

پ.ن:نگفتمت که این جماعت جریده با رد و خط وحشی نگاهت غریبه اند؟

نگفتمت چگونه در میانه ول معطلیم؟

نگفتمت نرو کنار هم بشین به حال هم بغض میکنیم...

نگفتمت نرو گلایول این زمین به قدر یک کفن کفاف ریشه نمی دهد؟

نگفتمت نرو... که رفتنت نتیجتا اشک بود... .