هیچ چیز هیچ ربطی به تابستان ندارد.
گفته بودم در یک مُشتم تویی،در مُشت دیگرم همه ی دنیا...حالا هر دو مُشتم باز است! نه تو،نه دنیا و نه هیچ چیز و هیچ کس دیگر.
من به پای آنچه نکردم نمی ایستم و آنچه خودم گفتم را به یاد خودم نیاور.
سپر انداختم و تمام فرصت ها را از "تو" گرفتم.
از بیست و چهار ساعت،چهارده ساعت می خوابم و این یعنی چشم دیدن هیچ چیز را ندارم.یعنی بیزارم.دیگر بیزار شدم.
من مسئول آنچه نمی سازم،نیستم.
سپر انداختم که آسوده باشم؛چیزی که هیچ وقت نبودم.
لزومی ندارد به حرف های آن مرد اردیبهشتی چپ دست که هم نام کسی است که از عشق کوه کند گوش کنم و به روی همه بخندم اما هرکاری دلم خواست بکنم تا آرام بگیرم...فرهاد!رفیق دیوانه!به تو هم گفتم منافق نیستم.
قرار نیست عشق از آدم یک فرشته بسازد که همه چیز را تاب می آورد،صبر میکند،کوتاه می آید و منتظر می ماند!عشق می تواند یک غول بی شاخ و دم هم بسازد!بی شرفیِ عشق همین است!تو را مجاز به هر کاری می کند...اما فرهادِ دیوانه!من منافق نیستم...تو رها کردی،من سپر می اندازم.
بگذار آن که می فهمد،این را هم بفهمد
گذشت دیگر...دیگر گذشت...
به همه ی آنهایی که منتظر بودند به اینجا برسد،تبریک بگو و بگو تو هم منتظر همین جا بودی که به آن رسیدی.
- ۰ نظر
- ۰۵ تیر ۹۴ ، ۲۲:۳۹