به قول معروف که میگویند:
خدایا!
میشه بگی برنامه ات واسه زندگی چیه؟!
خب بگو شاید ما بتونیم کمکی کنیم!
پ.ن:باز من که آرش وار شدم...
- ۰ نظر
- ۲۱ آبان ۹۴ ، ۲۰:۰۴
به قول معروف که میگویند:
خدایا!
میشه بگی برنامه ات واسه زندگی چیه؟!
خب بگو شاید ما بتونیم کمکی کنیم!
پ.ن:باز من که آرش وار شدم...
ای آفتاب پاک صداقت
در من غروب کن
ای لفظ ها،چگونه چنین ساده و صریح
مفهوم دیگری را
با واژه های کاذب مغشوش
تفسیر می کنید؟
دیگر به آن تفاهم مطلق
هرگز نمی رسیم
و دست آرزو
با این سموم سرد تنفر که می وزد
دیگر شکوفه های عشق و شهامت را
از شاخسار شوق نمی چیند
اکنون
لبخند خنجری است
آغشته
زهرناک
و اشک
اشک،دانه ی تزویر زنگی است
آیا
هنگام نیست که دیگر
دلاله ی وقیح
-هیزم شکن نفاق-
این پیر زال رانده ی وامانده
در دادگاه عشق
به قصد اعتراف نشیند؟
یا
این جغد شوم سوی عدم بال و پر بزند
در عمقِ اعتکاف نشیند!
من شاهد فنای غرور رود
در ژرفای تشنه ی مرداب بوده ام
کفتار پیر مانده ز تدبیری
و شاهد شهادت شیری
در بند و خسته ی زنجیری
دیدم
تهدید،شور شعله های شهامت را
مرعوب می کند
و همچنان
که سم گرازان تیز رو
رویا ی باکرگی را
به ذهن برف
منکوب می کند
ای کاش آن حقیقت عریان محض را
هرگز ندیده بودم
دیدم که بی دریغ
با رشته ی فریب
این رُقعه رُقعه زندگی ام کوک می خورد
دانایی ام به ناتوانی ام افزود
دیدم که آن حقیقت عریان زچشم من
مکتوم مانده بود
در زیر چشم باز من
اما همیشه کور
در شهر های پاک مقدس
در شهر های دور
دیو و فرشته وعده ی دیدار داشتند.
و بیم من همه این بود که مباد
تندیس دست پرورده ی من
در هم شکسته گردد
و بیم من همه این بود که مباد
روزی به ناگه از سر انگشت پرسشی
عریان شود حقیقت تلخی که هیچ گاه
پنهان نماده بود
و من؛
افسوس می خورم که چرا،چگونه،چون
آن آفتاب روشن
آن نور جاری جوشان عشق من
در شطّ خون نشست
در لجه ی جنون
حمید مصدق
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی،روی تو را
کاشکی می دیدم.
شانه بالا زدنت را
- بی قید -
و تکان دادن دستت که
- مهم نیست زیاد -
و تکان دادن سر را که
- عجب!عاقبت مُرد؟
- افسوس!
کاشکی می دیدم...
من با خودم می گویم
چه کسی باور کرد
جنگلِ جانِ مرا
آتشِ عشقِ تو خاکستر کرد...؟؟؟
حمید مصدق
با توام همیشه تنها...آخرین حس معاصر
بهترین شب،شبِ قطبی...حاشیه نشین طاهر
با توام...با تو سیاه پوش...آشنای سال ها پیش
صاحب مجلس ختمم تو قرنطیه ی تشویش
تو شب کت بسته ی من،چیزی جز خودم نمونده
درب و داغونم و تنها،آسمون ماه رو تکونده
کفترای پشت بومی،یکی زنگی یکی رومی
همشون جلد زمستون با سر و کله ی خونی
اول صف واسه قصه،قصه های بی طرفدار
حالا تو خونه زمین گیر...ته خط...گوشه ی دیوار
سر ظهر تو خواب مردم،حلق تو پر از پرنده است
بسه هر چی حرف شنیدی این دفعه تکان دهنده است
این دفعه
تکان دهنده است...
با صدای جادوکننده ی اندیشه
معذرت میخوام که هنوز جوری حرف میزنم که انگار قراره زنده بمونم!!!
پی نوشت:(از نیکی فیروزکوهی)
آقا!برای من یک قهوه ی تلخ لطفا!
میدانید...اتفاق شیرینی افتاده
من اما،در اضطرابِ رخدادِ یک اشتباه دوباره،دلشوره دارم
آقا!در این حوالی،تردید بیداد میکند...تردید آقا...
بر سر کافه تان حک کنید:
به روزگاری که عشق به شکوهمندیِ لحظه ی واپسینِ یک شعبده بود.
چند بار صدایش کردم... لا به لای هذیان هایم...تب نداشتم،سردم بود ولی قطره های درشت عرق روی صورتم سر می خوردند.
صدایش کردم...چند بار...
قهوه ام ماسیده بود
موهایم از رطوبت فر شده بودند
نمی دانستم کجا را نگاه میکنم...فقط صدای چکه چکه های بارانِ وحشی روی شیشه ی کافه را می شنیدم
خودم را لعنت میکردم که چرا آوردمش اینجا...توی این هوا...!توی این باران...بارانِ احمق!
حس میکردم در حال مچاله شدنم...
انقباض دردآور عضلات گردنم شروع شد...بی انصاف ها!هنوز که پاییز نشده است!نکند پاییز هم باید از من رد بشود؟!
گردن و دست راستم خشک شدند از درد
شاید خواب میدیدم...شاید هیچ چیز آن جور که فکر میکنم نیست...
به دست هایش نگاه کردم؛حلقه...؟نمی دانم...اصلا چرا نشستی رو به روی من؟!
چند ساعت گذشته...؟چند ساعت؟!
باز زمان و مکان را گم کردم.
بلند شدم و رفتم؛جوری رفتم که انگار اصلا هیچ کس رو به رویم نبود.شاید صدایم کرده باشد...اما من نمی توانستم بشنوم.همیشه توی پاییز آنقدر عضلاتم منقبض می شوند که فلج می شوم.همه ی هوش و حواسم از کار می افتد.همچین مواقعی،باید کسی باشد که به من بفهماند زنده ام؛که صدایم کند؛نگاهم کند و بد تر از همه،برای خوب شدنم کمکم کند!
فقط میدانستم که دارم به سمت خانه می روم...
از شدت تنگی نفس،از چیزی شبیه به خواب،چشم هایم را باز کردم.شکل سقف آشنا بود...وای!همان بیمارستان همیشگی!باز مادرم خواست من را زنده نگه دارد!!!باز همان دکتر احمق! البته احتمالا کادر پزشکی هم توی دلشان گفتند:باز همان مردِ دیوانه!
درد و احساس خفگی داشتم...آخ لعنتی!هنوز هم احساس دارم!
مادرم روی صندلی های راهرو نشسته بود.پرستاری که داشت توی سِرُم من آمپولی را میریخت گفت:زنده ای؟!عجیبه!!!فشارت روی هفت بود!دستت هم که عفونت کرده.
دستم...؟!یادم آمد!زخم دست راستم را میگفت.یعنی هنوز خوب نشده بود؟!چند هفته میگذشت که بریده بودمش.
پرستار برایم یک پتو آورد و گفت:اینو می کِشَم روت؛لباس هات خیسِ خیس اند.
گفتم:ولی سردم نیست!
ابروهایش را توی هم کشید و گفت:تو واقعا زنده ای؟!زخم دستت عفونت داره ولی تب نداری حتی پانسمانش هم نکردی!اصلا چی شده دستت؟!زخمش مثل اینه که ارّه از روش رد شده.فشارت اینقدر پایین بود ولی سرپا بودی!لباس هات از بارون خیس شدند ولی سردت نیست!میدونی چقدر آرامبخش بهت دادیم تا خوابت ببره؟!حتی دیازپام هم اثر نکرد روی تو!من واقعا دیگه از تو می ترسم!!!
زدم زیر خنده!راست میگفت!این چه مدلی از زنده بودن بود دیگر؟!
گقتم:خوب نگاه کن!احتمالا پاییز داره از من بیرون میاد!خیس،سرد،تاریک،دردناک...نگاه کن!هیچ خبری از حس و حال عاشقانه هم نیست!حتم دارم همراه برگ ها،ریشه ی درخت ها هم خشک میشه...
من دیوانه نیستم
امروز
باید اتفاقی افتاده باشد...
ندیدی چقدر وحشیانه می بارید؟؟؟
ندیدی چقدر کبود بودند؟؟؟
چقدر درد دارم...؟چقدر دلشوره...
ناگهان چقدر سرد شد...ندیدی؟
نه...من دیوانه نیستم!
امروز باید اتفاقی افتاده باشد
من
بیهوده سرسام نگرفتم از این همه عربده که توی گوشم کشید...
بی خود و بی جهت گلویم نطفه ی بغض نبسته...
باید اتفاقی افتاده باشد
لب های سرخت...شاید کسی...کسی دیگر...
وگرنه چرا برگ ها زرد شدند؟؟؟
روی گردنت شاید...جای بوسه ای محکم...
پس چرا آسمان کبود شد؟؟؟
من دیوانه نیستم...!
یک نفر دیگر...دیوانه اوست!
دیوانه تویی!
ببین تابستانم را به پاییز کشیدی...ببین درد گرفتم...ببین...سردم است...ببین دیوانه ای...
پی نوشت:ببین آب سر دریا گذشت و تو نیامدی...
اگر دست من بود
خواب تو را می کشیدم
و از رنگ های شاد بالا می رفتم
آن وقت
ترسم از بهار می ریخت
یاد نیلوفری می افتادم...آواز کوچکی می خواندم...
اما...تو میدانی...دست من نیست... .
معنی کلمه ی "تو" چقدر وسعت دارد
و مرگ روزانه ی پرندگان،دست کیست...؟
من خسته نیستم...
چگونه است که از پریدنِ ابر،بیزارم؟
و این پروانه ی صبور،تمام خستگی ام را بلعیده است
کاش لحظه ها را
یک در میان به آسمان پرتاب می کردی
کاش دیوانه ای بودی...رقصنده...زیر باران مروراید...
خورشید...
با خورشید
آسوده حرف میزنم
چون یک فرشته ام... .
هنریک ایسبن/برداشت آزاد داریوش مهرجویی
اشباح را تماشا کنید... :)