تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

۲۲ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

دنباله ی هیچ بودنی،ماندن نیست...

بعد از تو،من این فاجعه را فهمیدم!

فهمیدم

آدم هایی که از رابطه های طولانی بیرون می آیند،آدم های خطرناکی اند

چون می فهمند

می شود خیلی چیز ها را از دست داد و زنده ماند...

گاهی...گاهی برای کسی که همه چیزش را از دست داه

اتفاق می افتد که خودش را هم از دست بدهد...


پ.ن:ژاون بخوانید...و در یک عصر سه شنبه،گم و گور شوید!!!


همه ی مرد ها خوشحالت میکنند

اما اگر زمانی این شعر را خواندی

به مردی فکر کن که آن را نوشته


او

به خاطر تو

از دنیا

متنفر شد...


شک دارم

به خلق باکره ی مریم

به ساییدگی جای پای ابراهیم

به پیراهنی که عیسی در آن دست بُرد

به تاریکی چاه یوسف

و به مکر برادرانش...

یگانگی

اعجاز

شک دارم...

در زمانی که گشنگی،یقین آور است

و تنهایی

و اندوه و بیگانگی...

من مشکوکم...به هیچ،که تمامی معنا ها را بلعیده...

من به نجات یافتن نیز مشکوکم

که اینچنین در مخمصه،سخت گرفتارم...

من به دروغ ها هم شک دارم...که خود،دروغی بزرگتر اند!

و مومنم به ترس...به رخوتِ سختِ چشم هایم...به سوتفاهمات...

من... بی دریغ مشکوکم...

آرزو های به گور رفته   راه های دور...دور... نه رفته...

آسمانِ خمار...هوای بیمار...ساعت های بی عار...

یک خوک... گردن شکسته...از ندیدن آسمان،خسته...توی چشم هاش   خون لخته بسته...

سقف های سیاه...اندوه...خیالات تباه...

تبعیض نژادی در شکل گردن...فقط زمین را دیدن...زمین دیدن...

زمینِ تا خرخره در لجن...دست و پا بسته در مسلخ تن...

یک خوکِ محکومِ زمینی


پ.ن:بررسی ها ثابت کرده است خوک ها به دلیل شکل گردنشان،قادر به دیدن آسمان نیستند.

باز...بازم امشب گریه کردم

باز...لبِ مرگ...پای خود را پس کشیدم

مُردم از بس "نه" شنیدم...

توی این شهر مه آلود

اگه حتی یه نفر بود

همونم دست منو خوند

زد و اون جونمو سوزوند...

گناهم...بودن و بودن و پاکی...

گناهم...مثل دیگرون نبودن...

اسم من:بیگانه ی عریان

مُردم از بس "نه" شنیدم

The Ways band

گاه می اندیشم

خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟

آن زمان که خبر مرگ مرا

از کسی می شنوی،روی تو را

کاشکی می دیدم.

شانه بالا زدنت را

- بی قید -

و تکان دادن دستت که

- مهم نیست زیاد -

و تکان دادن سر را که

- عجب!عاقبت مُرد؟

- افسوس!

کاشکی می دیدم...


من با خودم می گویم

چه کسی باور کرد

جنگلِ جانِ مرا

آتشِ عشقِ تو خاکستر کرد...؟؟؟


حمید مصدق

توی راه پله های طبقه ی اول دانشگاه بودم که بهت پیام دادم:(من هر کاری هم بکنم نمیتونم جلوی ارتباطات احساسیمو بگیرم؛من حتی با اشیا هم ارتباط برقرار میکنم.)

تو چند روز قبلش ازم خواسته بودی دیگه چیزی در مورد تو احساس نکنم؛چون همش درسته و این وحشتناک و تلخه... . پاییز بود...همین موقع ها... .

ادامه ی پیامم نوشتم:(ازم نخواه چیزی رو احساس نکنم.دست خودم نیست.)

از خودم خنده ام میگیره!من،درست مثل زن ها،احمقانه،هنوز انگار عاشقت موندم...من! و تو بر خلاف تمام ویژگی های زنانه ای که داشتی-همون چیزایی که منو عاشقت کرد-خیلی مردونه رفتی...یا ترکم کردی؛خب خیلی هم عجیب نیست این که بر عکس باشه!چون من و تو ممنوع ترین حالت ممکن رو داشتیم...

دیگه احساس هایی که به تو مربوط اند و بی اجازه به سراغم میان رو "حماقت"ِ خودم تعبیر میکنم نه احساس.

حتی به طور دقیق نمیدونم چرا دارم برای تو چیزی مینویسم...حالتی توام با دلتنگی و خشم و نفرت و شاید عشق!

شاید چون استاد خاکستری پوش به من گفت:(اگه نمیذاره حرف بزنی،براش بنویس...بنویس که آزارت داده و هرگز بخشیده نمیشه)

ولی من هیچ وقت ننوشتم...ننوشتم تا استاد هم رفت...و رفتنش آنقدر اثر گذار بود که امروز استاد دیگری،که خوب با دیوانگی های من برای آن خاکستری پوش آشنا بود،به محض دیدنم گفت:(با رفتن استاد،تو مثل یتیم ها شدی اینجا...!)

شاید هم به خاطر این که امروز یک نویسنده،که من چندان اعتباری برایش قائل نیستم،گفت:(همه ی نویسنده ها آدم های مورد داری اند!)

اینو در جواب به کسی گفت که پرسید:(چرا فلان نویسنده،خودکشی کرد؟!)

نویسنده واسه ادامه ی حرفش گفت:(در ضمن،آدمی که هیچ حقی نداره،آدم خطرناکیه...)

من مطمئنم که احساس هام همیشه راست و درست از آب درمیان،ولی در مورد تو دیگه باید همه چیز با عنوان"حماقت"تعبیر بشه؛چون احساس کردن در مورد یه کوه،چه کوه یخ چه کوه سنگ،بی معنیه...تو هم که خوب بلدی کوه باشی!

از دلتنگی خبری نیست حتی از این که حس کنی اشتباه بوده

امروز،خیلی خوب فهمیدم که دنیا،طول زیادی داره...اما عرض کمی داره...

فهمیدم به جز تو،خیلی زن های دیگه هم هستند که عاشق رگ های سبز و برجسته ی روی دست مرد ها میشن و دلشون برای لمس و شمردن اون رگ ها،ضعف میره...کاش همچین چیزی نمیفهمیدم...اینجوری تفاوت های تو با دیگران کم کم از بین میره و این تلخیِ عذاب آوریه که من یه روز،بفهمم "تو" هم مثل بقیه بودی و حتی اون عشق هم،حماقت بود...

بهاره،هفت تا داستان نوشت تا ثابت کنه این زن ها هستند که ترک معشوق براشون سخته؛ولی من...غریبانه حس میکنم نمیشه تو رو ترک کرد...به قول بهاره که خودش نوشته:(حتی اگه هفت تا کشور از این جا و تو خاطره هات دور بشم،با پوستِ خودم نمیتونم هیچ کاری بکنم!پوستی که یه روز تو روی اون دست کشیدی...)

پ.ن:همچنان قرار نیست زنده بمانم.

یک نفر هفتم مِهر از قدمم ناخوش شد

آمد و در شبح آیینه قنداقم کرد

بست من را به دُم اسب سیاه ییلاق

اسب،رَم کرد و به اعلامیه سنجاقم کرد!


پی نوشت: به شادباشِ تولدِ اندیشه...شاعرِ آخرین حرف های معاصر...

با توام همیشه تنها...آخرین حس معاصر

بهترین شب،شبِ قطبی...حاشیه نشین طاهر

با توام...با تو سیاه پوش...آشنای سال ها پیش

صاحب مجلس ختمم تو قرنطیه ی تشویش

تو شب کت بسته ی من،چیزی جز خودم نمونده

درب و داغونم و تنها،آسمون ماه رو تکونده

کفترای پشت بومی،یکی زنگی یکی رومی

همشون جلد زمستون با سر و کله ی خونی

اول صف واسه قصه،قصه های بی طرفدار

حالا تو خونه زمین گیر...ته خط...گوشه ی دیوار

سر ظهر تو خواب مردم،حلق تو پر از پرنده است

بسه هر چی حرف شنیدی این دفعه تکان دهنده است

این دفعه

تکان دهنده است...

با صدای جادوکننده ی اندیشه

معذرت میخوام که هنوز جوری حرف میزنم که انگار قراره زنده بمونم!!!



پی نوشت:(از نیکی فیروزکوهی)

آقا!برای من یک قهوه ی تلخ لطفا!

میدانید...اتفاق شیرینی افتاده

من اما،در اضطرابِ رخدادِ یک اشتباه دوباره،دلشوره دارم

آقا!در این حوالی،تردید بیداد میکند...تردید آقا...

بر سر کافه تان حک کنید:

به روزگاری که عشق به شکوهمندیِ لحظه ی واپسینِ یک شعبده بود.