توی راه پله های طبقه ی اول دانشگاه بودم که بهت پیام دادم:(من هر کاری هم بکنم نمیتونم جلوی ارتباطات احساسیمو بگیرم؛من حتی با اشیا هم ارتباط برقرار میکنم.)
تو چند روز قبلش ازم خواسته بودی دیگه چیزی در مورد تو احساس نکنم؛چون همش درسته و این وحشتناک و تلخه... . پاییز بود...همین موقع ها... .
ادامه ی پیامم نوشتم:(ازم نخواه چیزی رو احساس نکنم.دست خودم نیست.)
از خودم خنده ام میگیره!من،درست مثل زن ها،احمقانه،هنوز انگار عاشقت موندم...من! و تو بر خلاف تمام ویژگی های زنانه ای که داشتی-همون چیزایی که منو عاشقت کرد-خیلی مردونه رفتی...یا ترکم کردی؛خب خیلی هم عجیب نیست این که بر عکس باشه!چون من و تو ممنوع ترین حالت ممکن رو داشتیم...
دیگه احساس هایی که به تو مربوط اند و بی اجازه به سراغم میان رو "حماقت"ِ خودم تعبیر میکنم نه احساس.
حتی به طور دقیق نمیدونم چرا دارم برای تو چیزی مینویسم...حالتی توام با دلتنگی و خشم و نفرت و شاید عشق!
شاید چون استاد خاکستری پوش به من گفت:(اگه نمیذاره حرف بزنی،براش بنویس...بنویس که آزارت داده و هرگز بخشیده نمیشه)
ولی من هیچ وقت ننوشتم...ننوشتم تا استاد هم رفت...و رفتنش آنقدر اثر گذار بود که امروز استاد دیگری،که خوب با دیوانگی های من برای آن خاکستری پوش آشنا بود،به محض دیدنم گفت:(با رفتن استاد،تو مثل یتیم ها شدی اینجا...!)
شاید هم به خاطر این که امروز یک نویسنده،که من چندان اعتباری برایش قائل نیستم،گفت:(همه ی نویسنده ها آدم های مورد داری اند!)
اینو در جواب به کسی گفت که پرسید:(چرا فلان نویسنده،خودکشی کرد؟!)
نویسنده واسه ادامه ی حرفش گفت:(در ضمن،آدمی که هیچ حقی نداره،آدم خطرناکیه...)
من مطمئنم که احساس هام همیشه راست و درست از آب درمیان،ولی در مورد تو دیگه باید همه چیز با عنوان"حماقت"تعبیر بشه؛چون احساس کردن در مورد یه کوه،چه کوه یخ چه کوه سنگ،بی معنیه...تو هم که خوب بلدی کوه باشی!
از دلتنگی خبری نیست حتی از این که حس کنی اشتباه بوده
امروز،خیلی خوب فهمیدم که دنیا،طول زیادی داره...اما عرض کمی داره...
فهمیدم به جز تو،خیلی زن های دیگه هم هستند که عاشق رگ های سبز و برجسته ی روی دست مرد ها میشن و دلشون برای لمس و شمردن اون رگ ها،ضعف میره...کاش همچین چیزی نمیفهمیدم...اینجوری تفاوت های تو با دیگران کم کم از بین میره و این تلخیِ عذاب آوریه که من یه روز،بفهمم "تو" هم مثل بقیه بودی و حتی اون عشق هم،حماقت بود...
بهاره،هفت تا داستان نوشت تا ثابت کنه این زن ها هستند که ترک معشوق براشون سخته؛ولی من...غریبانه حس میکنم نمیشه تو رو ترک کرد...به قول بهاره که خودش نوشته:(حتی اگه هفت تا کشور از این جا و تو خاطره هات دور بشم،با پوستِ خودم نمیتونم هیچ کاری بکنم!پوستی که یه روز تو روی اون دست کشیدی...)
پ.ن:همچنان قرار نیست زنده بمانم.