تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

سارای سردم...

باور کن تمام بدبختی مان این است که دنیایمان واقعی است! 

همین! 

مثلا همین سردی تو...که واقعیت محض است...مثلا همین سکوت محض من...

سارا...صاحبِ سکوتِ من...

اگر من را کسی می نوشت و در نوشته اش من را عاشق تو می کرد،بی شک اول برف های پوست صورتت را بر من می باراند 

بعد من را لا به لای بهمنِ نامت مدفون میکرد و آخر قصه،با انگشت های بلور آجین تو،نجاتم میداد! 

اما...این واقعیت دنیای واقعی،بدبختمان کرده!!! 


پی نوشت: سارا! امروز بیست و دوم است! سارا! انگشت هایت را برزخ بیست و دو گرفته!

سارا! در دنیای تو چندمین روز تقویم است؟

بعضی ها اگر اینقدر دور نبودند و می شد به دستشان آورد

بعضی های دیگر در یک اقیانوس به عمق یک بند انگشت گیر نمی افتادند! 

شاید باورتان نشود ولی رنگین کمان هایی هستند که در شب هم دیده می شوند...مثلا در کنار آبشار ها...

به آن ها می گویند رنگین کمان های قمری...:MOONBOW


بعضی ها بی آن که بیایند می روند

این رفتن های بدون آمدن

مثل سقط شدن جنینی است که نطفه نداشته.

کار به بردگی کشید در جریان داغ عشق

مزد به من نمی دهند...دلخوش انعام شدم!


اندیشه فولادوند

این ها همه تقصیر توست که کسی عاشقت نمیشود!!!

از دست توست! 

از دست توست که من کلید را به جای قفل در اتاق میگذارم و قفل را با خودم میبرم! 

اتوبوس را اشتباه سوار میشم و خودم را ده خیابان آن طرف تر پیدا میکنم و توی سرمای بلاتکلیف اول پاییز،خیس از عرق تمام مسیر را بر میگردم! 

از دست تو و این که کسی عاشقت نمیشود من با فحش به خودم می آیم بس که اسمم را صدا میکنند و نمیفهمم چه میگویند و آخرش ناسزا بارم میکنند! 

به خاطر این که کسی عاشقت نمیشود من کلاس های شنبه ام را به جای کلاس های سه شنبه می روم و با استاد درس معارف،از جاه طلبی لیدی مکبث حرف میزنم! 

بس که کسی عاشقت نیست،من از حفظ تمام دیالوگ های اتللو را بلند بلند در پیاده رو میخوانم و عربده میکشم که آه ای باد های خائن! و تا ساعت ها سر جایم خشکم میزند که دزدمونایی پیدا شود و جوابم را بدهد! 

همش از دست توست! بسکه کسی عاشقت نیست!


کاش میشد فراموشت کنم اما نمیشه

تو در وجود منی که همیشه

ابری میشم همه روزای ابری

بارونی ام همیشه پشت شیشه...



از خواننده ای...

از دور که تو را می بینند...میگویند موهایش بلند شده...

من ته دلم می ریزد: نکند حالت خوب شده باشد...؟

سارا...صدایت که نمی شود کرد...نگذار دیگر...نگاهت هم نشود کرد...

سارا...ریشه ی سبز پاییز از ساق پاهایت جوانه زدند...ته دلم میگویم:سبز بپوش آبانی آبی رنگ!سبز بپوش برای پاییزی که دوستش نداری!

من دیدم که دریای کفش هایت یخ بسته اند!چه برف های سپیدی بودند پای پاهایت...!

اینچنین که تویی سارا...پاییز به درک می رود!


پی نوشت:بین این همه بحبوحه و بحران،سبز شدن تو را کم داشتم!


تو خودت نمیدانی اما...گاهی دلم بدجور برایت تنگ می شود؛یعنی به واقعی ترین حالت ممکن دلم "تنگ" میشود برایت.

برای حجم حال خوش و خوبی که با تو و به خاطر همیشه بودن تو داشتم...هنوز هم حالی به خوبی بودن و همیشه بودن با تو،نداشتم...حتی وقتی عاشق زن دیگری شدم! 

چقدر برایت دعا می کردم...چقدر میخواستمت...چقدر همه ی چیز های ساده ی تو، خواستنی بود

چقدر توی گذشته ی خوب من،تو هستی...من دلم برایت "بدجور"  "تنگ" می شود...برای همه ی داشتن تو...برای همه چیزی که "بودی"...ولی هر چقدر خواستمت،نشد...تو هم نتوانستی...تو نمیدانی اما...عمیق ترین دلتنگی های من،برای لحظه های داشتن و بودن و تو و سادگی هایت است...

پی نوشت:این متن،صادقانه ترین متن این وبلاگ است.

قبل هر چیز بگویم که من آنم که شبی

تا لب پنجره رفت و به اتاقش برگشت

گرچه استاد هنر دست به رویش نکشید

بال پروانه شد و نرم و منقش برگشت

من همانم که شبی عشق،به تاراجش بُرد

همچو حلاج به خاکستر تشویش نشست

در سرش سوره ی تکفیر مجسم می شد

قبل هر زلزله ای،در خودش آرام شکست

آن که اندازه ی یک عمر،به مردن چسبید

زندگی کرد  به امید شب پایانی

انتهای همه پنجره ها دیوار است

آخرین پنجره را هم که خودت می دانی...

من همین بیخ گذر چشم به خون می بندم

و به هر دشنه که تهدید کند،می خندم!

من به هر زنده ی ناچار نمی پیوندم

من به دستان خودم گور خودم را کندَم

به پذیرایی و دفن و کفنم فکر نکن...!

گرچه بد رفتی و بد کردی و بد خواهم دید

گرچه با خون خودم پشت دلم داغ زدی

با تو ام ای خط ابروی کج در تهدید

باز با این همه هر وقت غمی شیهه کشید

من همین نبش چنار و چمنم...فکر نکن...


لحدِ علیرضا آذر


پی نوشت:این لحد ادامه دارد...