تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

حالا دیگه تو رو داشتن خیاله...

دل اسیره آرزوهای محاله

غبار پشت شیشه میگه رفتی

ولی هنوز دلم باور نداره...

خاطره مثل یه پیچک می پیچه رو تن خسته ام

دیگه حرفی که ندارم...دل به خلوت تو بستم...

(پیچک)


نمیدانم وقتی از مسیر نگاه من رد می شوی
من ظاهرا به چه حالتی دچار میشوم
نمیدانم وقتی چشم در چشم می شویم
من چقدر عجیب و غریب به نظر می آیم
نمیدانم چه مرگم می شود وقت دیدنت
که تو
اینقدر غلیظ نگاهم میکنی...اینقدر آبی...
ولی کاش به این خاطر باشد که فهمیدی...عاشقت شده بودم...
I'm still in blue love...even without you...

یک روز باید بروم شهرداری این شهر خراب شده

بروم در اتاق شهردار و زل بزنم به چشمانش و بگویم:((میدونی شهر،یه قدم بیشتر نیست؟! خبرت هست که بعضی جاهای این شهر،از موزه های شهر هم بیشتر قدمت و تاریخ دارند؟! میدونی بعضی جاهای این شهر یه قدمی هست که توی یک لحظه همزمان چندتا بوسه از دوتا عاشق رو دیدن؟ میدونی همونجا ها توی یک لحظه همزمان شاهد کشته شدن روح چند نفر بودن؟ اصلا خبر داری توی  بعضی از خیابون های شهرت، قلب چند نفر از سینه هاشون کنده شده و انداخته شده گوشه ی خیابون تا خشک بشه؟! هی آقای شهردار! خبر داری توی بعضی از جاهای این شهر چندتا آدم یا زنده به گور شدن یا گور به گور شدن یا اصلا گورشونو گم کردن؟!))

بعد یک نفس عمیق خواهم کشید...و با صدایی گرفته ناشی از بغض دردناکی ادامه میدهم:((آهای آقای شهردار! به هر چی می پرستی قسمت میدم این "بعضی" از جاهای شهرت رو یا خراب کن یا دورش به احترام گور اون آدم ها،نرده بکش...یه کاری کن...دیگه کسی اونجا ها از بین نره...یا چیزی رو نسازه...اول از همه از ساختمون همین شهرداری شروع کن...!))


فرقی نمی کند

کسی را ته دلت داری یا نه...کسی ذهن تو را آغشته به خودش کرده یا نه...

مهم نیست

اگر می نویسی:کسی عاشقم نمی شود...اگر کسی بیشتر از من عاشقت می شود...

نه مهم است و نه فرقی دارد

که دلت،دل دل کند برای دیگری و دل من،دلگیر شود از بی تویی...

آخرش

تو

ضیافت عاشقانه ی بزرگی را از دست داده ای...وگرنه از تو که برای من یک اسم می ماند...همین! 

آخرش

مهمان تویی

صاحب خانه

من...


شبِ بی من بودنت خوش 

شعله ی خاموش دل کُش

آخرین معجزه ی من... : شبِ بی من بودنت خوش...!

من به بی تویی دچار و تو به مرگ کوچه سرخوش

ردپات مونده رو قلبم...شب بی من رفتن خوش!

یه طرف کابوس عشق و یه طرف بهت همیشه

هرچی ابر خون چکیده است توی چشمام خلاصه میشه...

جاده ها دل نگران اند که تو برگردی دوباره

انگاری جهان به جز تو حرف تازه ای نداره!

از:حجم سبز


پی نوشت:

بی همگان به سر شود...بی تو هم به سر می شود انگار...!

همیشه باید از جاهایی که فکرش را نمیکنی منتظر چیزهایی که فکرش را نمیکنی باشی! 

حتی این که یک نفر دیگر جای تو نفس بکشد!

حتی این که تو عاشق کسی بشوی اما او هیچ عاشقی نداشته باشد!

حتی این که تو

اصلا تو نباشد!

تو زندگی آدما دردایی هست مثه خوره

که روحو توی انزوا ذره به ذره میخوره

مگه آدم چند بار میتونه قلبشو از جا در بیاره و بندازه جلوی یه سگ خور...؟!

همانطور که دنیا تابِ روایت خاطرات زخمی تو را ندارد

طاقت عشق پست مدرنت را هم نخواهد داشت

ترانه خوان آوانگاردِ من

البته که تو از سر این دنیا زیادی!

البته که تبریک برای بودنت در این دنیا کم است

مرد آنارشیست...تولدت مبارک

"برای زادروز رضایزدانی"

دوری ات از من
زیبا ترت میکند...هر چقدر دور تر میشوی،خواستنی تر می شوی...
اگر قدم به سمت تو بر نمیدارم برای همین زیبایی ات است...
شاید اگر نزدیکت شوم،دیوانه ات شوم
کور تو بشوم
کر تو بشوم
آن وفت دیگر حتی اگر به همین فاصله هم بازگردم،فقط دیوانه ی داشتنت می شوم و زیبایی ات،هدر می رود!