تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

او رفت و با خود برد خوابم را

دنیا پس از او قرص و بیداری است

دکتر بفهمد یا نفهمد باز

عشق التهاب خویش آزاری است

جدی بگیرید آسمانم را

من ابتدای کُند بارانم

لنگر بیندازید کشتی ها

آرامشی ما قبل طوفانم

من ماجرای برف و بارانم

شاید که پایی را بلغزانم

آبی مپندارید جانم را

جدی بگیرید آسمانم را

آتش به کول از کوره می آیم

جدی بگیرید آتش فشانم را

می خواستم از عاشقی چیزی...

با دست خود بستند دهانم را...!


حضرت علی رضا آذر


پ.ن:لال هم که باشی...هستند کسانی آن سر این منظومه، که حرفت را بزنند...

همه ی آدم ها یک جایی در یک مقطعی از زندگیشان،تکه پاره شدن بال های آرزوهایشان را احساس میکنند...همه یک روزی بی آن که دفن شوند،می میرند...بالاخره هر کسی برای یک بار،فقط برای یک بار،آنچنان لت و بار می شود که از آن لحظه به بعد دیگر نمی تواند خودش را زنده قلمداد کند...می شود یک حجم از خونمردگی و کبودی و یک لخته خونِ متحرک...

از این مردن بی کفن و دفن به بعد،دیگر زندگی این لخته خون ها بر لبه ی یک پرتگاه میگذرد...گاهی میخواهند دوباره بال های تکه پاره یشان را باز کنند تا شاید بپرند ولی...صدای قهقه ای گوش خراش را از ته پرتگاه می شنوند...می شنوند که دیگر زندگی دلش برای یک حجم خونمرده،نمی سوزد...می شنوند که زندگی عربده می کشد:بپر!من این پایین حوصله ام سر رفته!گشنمه!یالا بپر تا بیشتر له و لورده ات کنم!من منتظر دوباره زنده به گور کردن توام لعنتی بپر!

بعد از این خونبارگی ها...آدم حتی اگر نفسی هم بکشد و قدمی هم بردارد،به چشم و دل هیچکس خوش نمی آید...آدم،مُرده است دیگر...

من به تو فکر میکنم...به این که چه سیاه چاله هایی داری برای عاشقت شدن...

فکر میکنم...به این که وقتی فکرش را بکنی،هرکسی چه سیاه چاله های فجیعی دارد برای عاشق شدن...

بعضی از این هرکسی ها هم،یا فقط سیاه اند یا فقط چاله...

به هر حال،فکر میکنم که حفره ای تاریک و جذاب داری برای سقوط در آن...فقط برای سقوط...

شاید فکر میکنم که تو هم در جایی سقوط کردی که بعد از آن،دیگر پرواز کردن برایت مسخره شده است...!

شاید برای همین من به تو فکر میکنم...به سقوطی عمیق تر...

حالا من موندم و سایه ام که از تنهایی بُغ کرده

من و این نقطه ی پایان که دنیامو قُرُق کرده...

دیدی که بد شد آخر این همه قصه ی بد؟

دیدی که خوابیدی این بار تا به ابد؟

دیدی که راهی نبود که ختم شود به آزادی؟

دیدی که قسمت به ما نشد پنهان کردن این شادی؟

دیدی آخر سر رخنه کرد در دل ایمانت شک؟؟؟

و چه ساده لو رفت همه ی زندگیمان زیر کتک...


کسی چه میداند سال دیگر،چند شب،شب یلدا خواهد بود؟!

سال اول نبودنت،یک شب یلدا

سال دوم نبودنت،دو شب یلدا...

مهم یلدا بودن نیست،مهم طولانی تر شدن تاریکی است...مهم تاریک تر شدن تاریکی است...

و از همه مهم تر این است که نبودن تو،نمی رود...!


پی نوشت:با طعنه میگویم روز خوب نزدیک است/جایی که تاریک است،در هر حال تاریک است!

انار هایی که سرخی شان از خونِ دل است ، خوردن ندارند...

هندوانه های قاچ خورده ای که درست مثل یک قلب،تکه تکه شدند هم طعم خون دارند...

و به گمانم که حافظ یلدای امسال بگوید:یوسف گمگشته در کنعان حالش خوب است! تو غمت را بخور!!!


پ.ن:کجا را دیده ای که باد،لانه کند؟!

چگونه با تو باشم که در تو فناشم...؟

تو رفته ای و بهتر که من هم نباشم...

به عمر با تو بودن،به خود برنگشتم

هرآنچه که تو از آن گذشتی،گذشتم

گذشتی...گذشتم...

تو با دلم چه کردی که در زمان ندیدم

من آن نشانه ها را به این نشان ندیدم

به جز هوای عشقت،هوایی در سرم نیست

هر آنچه که تو هستی،در این و آن ندیدم...

شکسته بودی و من،به یک آن شکستم

چنان که با دو چشمم به باران نشستم

به بال و پر رساندی خودت پر نداری

رسانده ای به سامان،مرا سر نداری...


تو بادلم چه کردی که در زمان ندیدم

من آن نشانه ها را به این نشان ندیدم...

به جز هوای عشقت،هوایی در سرم نیست

هر آنچه که تو هستی،در این و آن ندیدم...

ندیدم...


صدای غم آلود محبوب من... : رضا یزدانی

چه رازی در صدای رسوخ کننده ی تو بود که هلیا را چنان خواب کردی که خیال بیدار شدن ندارد...؟!

به گمانم که دود،هلیا را خفه کرده باشد...

به گمانم هلیا خودش دود شده...

هلیا...اینقدر توی سرم حرف نزن...من دیگر این شهر را دوست ندارم...

هلیا...من تو را به همه هدیه دادم...

بیدار شو...

...و به بی واژگی دچارم و خوانندگان عزیزی زحمت شکنجه کردنم را به عهده گرفتند...! سپاس!


اگه هرجا بعد از این 

مطمئن نبینمت

تو به هر راهی بری

من ادامه میدمت...