قبول دارم خیلی از تشابهات و همزمانی ها اتفاقی اند
اما این همه اتفاقی بودن هم اتفاقیه؟!
- ۰ نظر
- ۱۰ آذر ۹۵ ، ۲۱:۵۹
قبول دارم خیلی از تشابهات و همزمانی ها اتفاقی اند
اما این همه اتفاقی بودن هم اتفاقیه؟!
پیش نوشت: هنگام خواندن متن،آهنگ دانشگاه از رستاک حلاج را بشنوید... .
مدت زیادی میگذرد که با نوشتن جملات ابرفیلسوفانه و ابرعاشقانه و ابرفداکارانه سعی در فهماندن یک احساس عاشقانه ی بی سر و ته را به کسی دارم که نامش سرد است...نامش یخ است...نامش سرمازده است...ساراست... ولی وقتی قرار است نشود،نمی شود! به همان میزان که وقتی قرار است بشود،می شود!
این لامذهبِ نشدنی،امروز با شال گردن خاکستری رنگش،با تمام قدرتش فهماند به من که نمی شود!
نمیدانم چرا و چطور آدم با یک شال گردن خاکستری رنگ می تواند بفهمد که نمی شود...!
دیگر فقط می توانم برایش بنویسم:زیبای لعنتی...!
یعنی به میزان از واماندگی رسیدم از شال گردنش!
همین!
با شال گردن از همه زیباتری...حق داری دنیا رو زمستونی کنی...!
پیش نوشت: هوا به سرمایی سگی دچار شده و روی ذهن برف باریده و قلم یخ بسته!
وقتی که بن بست غربت سایه سار قفسم بود
زیر رگبار مصیبت،بی کسی تنها کسم بود
به تو نامه می نویسم ای عزیز رفته از دست
ای که خوشبختی پس از تو گم شد و به قصه پیوست...
به تو نامه می نویسم نامه ای نوشته بر باد
که به اسم تو رسیدم،قلمم به گریه افتاد...
در عبور از مسلخ تن، عشق ما از ما فنا بود
باید از هم می گذشتیم...برتر از ما،عشق ما بود...
پی نوشت:در این سرمای سگی،این آهنگ را بشنوید گاهی!
من و پنجره حالمون خوب نیست
چه آرامشی پشت این پرده بود
بگو خاطراتت از اینجا برن
ببینم کسی دعوتت کرده بود؟!
خودت اومدی،رفتنم حقته
با اصرار و خواهش نمیخوام تو رو
همون حال خوبم گرفتی ازم
چه تصمیم خوبی گرفتی...! برو!
غلط کردی عاشق شدی لعنتی
غلط کردی پرده رو پس زدی
یه رویا ازت تو سرم داشتم
غلط کردی به رویاهام دست زدی
(حماسه ای دیگر از حضرت رستاک!)
باور نمی کنم ولی...انگار غرور من شکست
اگه دلت میخواد بری...
اصرار من بی فایده است...!
سروش دادخواه
انگار مغزم شل شده...!
گوش هام ذوق ذوق می زنند
چشمام...انگار پلک هام فلج شدند
کیسه ی بوکس هم اگه دو ساعت مدام بهش ضربه زده بشه می ترکه! چرا توقع دارید آدم از بودن با شما ها جون سالم به در ببره؟!
تا حالا سر خودتون رو کردید توی مخلوط کن و اونو روشن کنید؟!
من هر روز صبح که چشمامو باز می کنم و از تختم میام بیرون،انگار که خودمو انداختم توی مخلوط کن!
بودن با شما ها اینجوریه! عین مخلوط کن روشنه!
پ.ن:پس از ماه ها مقابله با هجوم مالیخولیا ها،سرانجام این مقاومت،مقلوب شد و اختلالات خود را به رخ کشیدند بازهم!
سالهاست باد به آسیاب میریزم و آب در هاون میکوبم تا فراموشت کنم!
پی نوشت:
آخر نفهمیدم آن شب
اشک من بود...یا که باران...؟
خیال نکن آتش به جان باران انداختن کار سختی است!!!
صدبار بیشتر گفتم وقتی یک بار کاری را انجام بدهی،انجام دوباره اش خیلی راحت تر است
بار سوم راحت راحت
و دیگر می شود عادت!
یک روز ناگهان می بینی
از زمینِ مانتوی آسمانی رنگت،آتش می بارد جای باران!
پی نوشت:
بی من نپوش "مانتوی" آبی ات رو
تو اون لباس ساده و مغروری
زیبا نباش این همه بی انصاف
کمتر بخند وقتی ازم دوری...
آدم هایی که در گذشته مانده اند
هیچ وقت به هم نمیرسند...
به دیگری نمیرسند...
Happy birthday blue Sara...
بدان و آگاه باش!
جهان امروز تو
بتمن و سوپرمن و ابر قهرمان نمیخواهد!
جهان تو حتی شهید خط مقدم در دفاع از مقدساتت هم نمیخواهد
جهانت حتی صلح هم نمیخواهد!!!
جهان تو
کسی را میخواهد که جرأت کند در چشمانت زل بزند و بگوید عاشقت شده!