تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

پیش نوشت:کسانی که لبخندی همیشگی بر چهره دارند،سعی میکنند یک غم تقریبا وحشتناک را پنهان کنند.


زن ها...موجودات غریب آفرینش...این بی رحمانه ترین رسالت مردان است که باید عاشق موجوداتی شوند که فقط قسمتی از آنها عشق است و ما بقی قسمت هایشان،مکمل عشق است... .

مرد ها در تک بعدی ترین حالت ممکن،پاک باخته ی یک زن میشوند...زنی که کوچه ی فریدون مشیری،ماه و ماهی علی رضا بدیع،صدای پارس صادقانه ی سگ های باغ،لذت رقص وحشی اما ساکت برف ها و حتی لباس های تیره رنگ را از یک مرد میگیرند و اشک او را در می آورند...

دنیا پر است از زن های طرد شده و مرد های یخ زده که همچنان عاشق اند اما هیچ گاه به هم نمی رسند.


پی نوشت:بعضی ها آنقدر به دیگران وفا دار اند که به خودشان خیانت میکنند(و این درباره ی مرد ها صادق تر است)

به قول معروف که میگویند:

خدایا!

میشه بگی برنامه ات واسه زندگی چیه؟!

خب بگو شاید ما بتونیم کمکی کنیم!


پ.ن:باز من که آرش وار شدم...

توی چشمت چقدر آدم ها داس ها به باغ من زده اند

سیب بکری نمانده است...تا ته باغ را دهن زده اند...

به جماعت تئاتری:

یک غلطی بکنید!

به جای آتش فندک،آتش تن سوز تری هم دارید؟!

یا به جای مزخرف بافتن،لباس گرم تری هم دارید؟!

کار اشتباه کردن،بهتر از هیچ کاری نکردن است!

تو بودی که پس از فصل سرد

هیچ کسی شک به زمستان نکرد...

تیغه ی زنجان بخزد بر تنت

داغ دل منزویان گردنت

شاعر اگر ربّ غزل خوانی است

عاقبتش نصرت رحمانی است...

تهران تویی که آوار منم

فرو ریخته ی بم وار منم

سیل برده مرا که تهران تویی

تهران که تویی

آوار منم

حال همه ی ما خوب است

و اتفاقا

این بار باور کن!

:)

یک نفر ببیند و بنویسد من را وقتی به تو فکر میکنم...

شکل عشق میشوم...مگر نه...؟

شکل محض عشق...همان شکل شش سال پیش...

تو

روی تمام گل های مریم،دست کشیده ای...و از عطر تو،ماهیان اسفندی،در حوضچه ی سرخ قلبم،جست و خیز دارند

چشمان قهوه ای رنگ تو

توی همه ی فنجان ها

فال نیک بختی انداخته

نگاه کن...سر بریده،دنبال آرامشم...نگاه کن

نگاه کن

تمام آسمان من پر از شهاب می شود

تو آمدی ز دور ها و دور ها

ز سرزمین عطر ها و نور ها

نشانده ای مرا کنون به زورقی

ز عاج ها ز ابر ها بلور ها

مرا ببر امید دلنواز من

به شهر شعر ها و شور ها

به راه پر ستاره می کشانی ام

فرا تر ز ستاره می نشانی ام

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه های آسمان

کنون به گوش من دوباره می رسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسیده ام

به کهکشان بی کران به جاودان

مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره ها جدا مکن

به روی گاهواره های شعر من

نگاه کن

تو می دمی و آفتاب می شود


پی نوشت:تو رفتی بعد از تو حالم،یه حالی مثل مُردن بود...


تن تو ظهر تابستون رو به یادم میاره

رنگ چشمای تو بارون رو به یادم میاره

وقتی نیستی زندگی فرقی با مردن نداره

قهر تو تلخی زندون رو به یادم میاره

من نیازم تو رو هر روز دیدنه

از لبت دوستت دارم شنیدنه

تو بزرگی مثل اون لحظه که بارون میزنه

تو همون خونی که هر لحظه تو رگ های منه

تو مثل خواب گل سرخی...لطیفی مثل خواب

من همونم که اگه بی تو باشه جون می کنه

تو مثل وسوسه ی شکار یک شاپرکی

تو مثل شوق رها کردن یک بادبادکی

تو همیشه مثل یک قصه پر از حادثه ای

تو مثل شادی خواب کردن یک عروسکی

تو قشنگی مثل شکل هایی که ابر ها میسازن

گل های اطلسی از دیدن تو رنگ می بازن

اگه مرد ها توی قصه بدونن که اینجایی

برای بردن تو با اسب بالدار میتازن...


فریدون فروغی

ببین،وقتی می بینمت،مثل آب سردی می مانی که جرعه جرعه به عطش یک کویر زده ی آتش گرفته می دهند.آرام و ظریف و حساس،توی رگ های گُر گرفته،پیچ و تاب می خوری و التیام میبخشی.

همین بود که عاشقت شدم...جرعه جرعه...نگاه به نگاه...رگ به رگ...

هیچ آن و لحظه ای نبود...و هرگز به تو تبدیل نشدم...خودم بودم که عاشقت شدم یعنی خودت بودی که من،عاشقت شدم.

تو نمی دانستی ولی من تو را "زندگی"خطاب می کردم؛نه این که زندگی من باشی،یا زندگی ببخشی،یک حالاتی بین نگاهم به تو متولد می شد که انگار خودِ زندگی بود بین من و تو.این زندگی بود.من،در لحظه ای که تولد را تجربه می کردم،کنارم من بودی...آن لحظه ی فوق العاده ای بود... و تو بودی آنجا...دستانت روی دست هایم بود و به رویا هایم تجسم بخشیدی...

این اولین تولد من بود.می بینی...در لحظه های بین من و تو،زندگی بود.

ببخش که نمیتوانم،دیگر نمیتوانم،دیگر نمی شود نوشته هایم برای تو،فرم شش سال پیش باشد.بعد از تو،سخت خاکستری شدم...سخت...ولی حالا ما،باز پیدا شدیم...لا به لای عکس های مجسم شده باهم،پر از رنگ هستیم با هم...

پی نوشت1:من دلم قرص است که هستی و جهان آرام است.

پی نوشت 2:آخر تو پروای چه میداری...؟ مگر نه خود در دل و جانت پر از طوفانی ای یار...؟دریا برای ما گرفته جشن طوفان...با من بیا با من به این میهمانی ای یار...من با تو زنده هستم...تو جانِ جان و جانی ای یار...

پی نوشت3:دیگر به زپام ها نیاز نیست!