تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

مثل سربازی که هنگام دویدن در میدان جنگ پایش به ناگاه روی مین رفته باشد؛می ایستد و اگر پایش را بلند کند،مین منفجر می شود...

من از هیچ چیز دور نشده ام فقط فاصله گرفتم؛تفاوت عمیقی میان این دو است؛مثل تفاوت تنهایی قبل از تو و تنهایی بعد از تو.

من میدانم میدانم میدانم که این جهان آنقدر کوچک است تمام اتفاقات قرینه به اتفاق رخ می دهند!بیخود و بی جهت همه چیز به فاصله ی حتی یک دیوار در حال قرینه سازی اند ولی کاش کاش کاش آنقدر بزرگ باشد دیگر هرگز مخاطب گمشده ام را نبینم حتی توی گورستان!

ولی چطور می شود وقتی من به تازگی آهنگ قطار را پیدا کردم و یک دیوار آن طرف تر،یک قطار از روی جمجمه ی کسی رد شده است...؟؟؟

کدام احمقی است که اسم این همه را "اتفاق"بگذارد؟؟؟!!!

حتی تصورش هم هولناک است که بنشینی بنویسی و بنویسی و بنویسی و بعد که خواندی،بفهمی قلمت هنوز دست کسی است که معلوم نیست توی کدام گوری گم شده

میگوید کوه یخ شده و می رود انگار که می شد با خیال راحت فکر کرد که خوب شد که کوه شد!چون فقط آدم به آدم می رسد ولی،بی شرفی به حدی هست که آدم با پاهای بی خود شده اش،به پای آن کوه می رسد...


چند پی نوشت از هر گوشه و کناری:

*باید از شهر تیره بگریزیم باید با قصه ها در آمیزیم

*نیمی از ما با طوفان می رفت

نیمی از ما در شب جا می ماند

نیمی از ما با باران می ریخت

نیمی از ما از باران می خواند

*همیشه آخر قصه یکی راهی شده رفته یکی مبهوته و یاد روزای رفته می افته

* مسافر ها شعر اند تو برف و بارونی

قطار قلب منه چشم تو پنجره هاش

پنجره ها بسته اند مسافر ها خسته اند

ببار تا دم صبح...به فکر هیچی نباش...

کاشکی یه روز صبح بشه...کاش فقط ای کاش...

ببین چقدر خوب از چشمانت می توان خواند که

چه بد می شود عاشقت شد...!

دلت که می لرزید...من با چشام دیدم... : تو ضلّ تابستون،چقدر زمستونه ...

هوا گرفته نبود...دلم گرفت اون شب...

به مادرم گفتم:هنوز بارونه...

هنوز بارونه...

تو برف بارونی...قطار قلب منه

قلب شکسته ی من،تو برف مدفونه...

دونه به دونه غمی

ریل به ریل شبم

غم توی خونه ی من هرشب رو مهمونه...

بگو شب بخوابه،من بیدارم

من شبو زنده نگه میدارم

یه شب که سردم بود به مادرم گفتم

هوا که سرد میشه یاد تو می افتم...

ببار تا دم صبح...به فکر هیچی نباش...

کاشکی یه روز صبح بشه...

کاش...

فقط ای کاش...


حسین صفا


پ.ن:اندر احوالاتِ حالاتِ منحوسِ خردادی که منافق شد در سیزدهمش و برفی که بر من حرام شد...

فکر میکردم تشنج،تنها حقی که به هر کسی داده شده

فکر میکردم تشنج،اونقدر طبیعیه که هیچ کس توان گرفتن اونو از آدم نداره...تشنج کردن نشونه ی زنده بودن آدمه...آدمی که بیش از حد رنج می بره در مقابل اون همه رنج،تشنج مییکنه...

خیلی وقته تشنج نکردم...خیلی وقته نذاشتند تشنج کنم...و احتمالا دیگه مُرده ام.

این که یه نفر بگه دیگه نمی تونم زندگی کنم با این که یه نفر بگه دیگه نمی تونم زنده بمونم،خیلی متفاوته...مثل اینه که یه غریق نجات به قصد غرق شدن به آب بزنه،بمیره ولی همه پشت سرش بگن:بلد نبود شنا کنه!

هیچ کس نمی تونه اونجوری که فکر میکنه زندگی کنه،ولی خیلی ها می تونند اونجوری فکر کنند که زندگی میکنند.


پ.ن:جامه دران ببنید برای درک ملموس جبر جنسیتی

آخر این قصه من باختم...تو چرا می ری...؟

همه ی دنیاتو من ساختم...از چی دلگیری؟!

تو که درگیر دنیات هستی،منم و رویام

مرد اون روز هات من بودم...زن اون روز هام...

بدرود ای عشق من

با تو بدرود تمام من

بعد تو هیچ دگر نماند

شوق پرواز برای من...

زندگی رفت با لبخند تو...مرگ مرا فهمید

پشت تقدیر تلخ من،مرگ هم خندید

عاشقت بودم اما تو عاشقش کردی...

تا خود مرگ می مانم تا که...

THE WAYS BAND

pedram azad


دیروز با دوم شخص مفرد بودی

امروز با سوم شخص مفرد...

چقدر راحت با اشخاص رابطه داری!!!

از کسی که عاشق چنین آدم خاکستری شود

بیشتر از خودم می ترسم

بی شک او دیگر رو به سیاهی می گراید...

و چه رنگ ها که بالا تر از سیاهی هستند!

شک نکن رفتن که برسد،اگر بدانی همین جا زندگی هم قسمت میکنند

نخواهی ماند...

بعد از چیزی با ماهیت تو

چه کسی

چقدر قدرتمند

باید در زندگی ام پا بگذارد که بتواند آنقدر خوشبختم کند که بتوانم تمام بدبختی تو را داشتن را از خودم بگیرم...؟


پ.ن:بعد از تو لای زخم هایم استخوان کردم...

نمیدونم چقدر میتونه وحشتناک باشه وقتی استاد درس بنیاد نمایش در شرق و غرب بهت بگه:آدم هایی مثل تو،هیچ جای دنیا حالشون خوب نمیشه...
بهت بگه:همیشه باید اشک بریزی چون احساس رسالت داری ولی رسالت اصلی تو،از بین رفتنه...
و من با یه لبخند مقتول گونه جواب بدم:وقتی یه چرخ دنده،خلاف بقیه ی چرخ دنده ها عمل کنه،بی شک از سیستم حذف میشه...
و استادت با یه لبخند مقهورانه بگه:همینطوره...
و من وسط کلاس بلند بشم و داد بزنم که:خیلی وحشی و سرکش شدم...!
و یک نفر چقدر باید بی باک باشه که سر کلاس داد بزنه:خدا کدوم گوریه؟! بد بختی هاتو بچسب!

پ.ن:ولی اینک سخت بی باکم...

وقتی آغوش رفاقت یه تله است

حرف هفت تیر پُر رو باور کن

وقتی هر نفس میشه شکل قفس

حرف هفت تیر پُر رو باور کن.