تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

مادرم صبح گفت:زمین از یه لیمو هم کوچیک تره!

زمین آنقدر گرد است که

...

سال ها بعد اولین دختری که با او همبستر شده ای را در اتوبوس می بینی؛در حالی که"بیگانه ی آلبر کامو"میخواند.تمام نیرو ها در بدن جمع می شوند تا سر به طرف شیشه و خیابان برگردد و کوهِ تظاهر،تشکیل شود...اما،مگر کاموی لعنتی می گذارد؟!مگر می شود این دختر کامو بخواند؟!آن هم بیگانه؟!

لطفا جلوتر بیا...ببینم...ببینم چرا...چرا این لامذهبِ لامروت رامی خوانی؟!نکند تو هم گرفتار سوال این شبه بشر شده ای ؟!

از آن بدتر!بازیگری قبول شده است!به باتلاق افتاده است!رادی و بیضایی هم خوانده است!

دست بردار!کوتاه بیا!

سر خیابان می ایستیم.

فرم لب هایش را خوب به خاطر دارم؛بُرش ها و برجستگی های ملموسی داشت و دارد

رنگ زیتونی مو ها و ابروهایش...

بی مقدمه میگوید:دفترت را هنوز دارم؛هنوز میخوانمش...یادت هست هر روز برای هم مینوشتیم؟!

هیچ نمیگویم.هیچ.نگاهش و فرم چشمانش کمی در اندوه فرو رفته

طبیعی است!به هر حال نمایش میخواند!

با هم عکاسی میخواندیم؛چهار پنج سال پیش.

میگوید:وقتی از همه چیز خسته می شوم،سراغ دفتر و عکس های تو می روم...

میگویم...

حالا هم دستانم را مثل همان سال ها میگیرد.وقتی به چشم هایم نگاه میکند،با انگشت شست روی رگ هایم می کِشد.هنوز هم...فقط نگاهش و فرم چشمانش کمی در اندوه فرو رفته.

می پرسد:چه خبر از آن خانمی که دوستش داشتی؟!خیلی دوستش داشتی!

میگویم:من عاشقش بودم...!خبری ندارم...ندیدمش؛سالهاست.

شب خواهد شد.

باز این ماه بی مصرف ، کامل است و بی شرف،زرد است،عین خورشید.

سرم را بر میگردانم از ماه...

از لا به لای چهره های خسته و عبوس رد می شود.

به طور ملموس حس میکنم که تمام هوش و حواسم،به سمت زمین،پایین کشیده می شود.خالی می شوم و یخ میکنم؛باد از بین بدنم رد می شود

لبخند می افتد روی صورتم.عمیق...عمیق...

- اینجایی؟؟؟تو؟؟؟تو اینجایی؟؟؟

لرزه میگیرم.بدنم را حس نمیکنم.انگار یک حجم شفاف و بی وزن،رو به رویش ایستاده ام.فقط میگویم:فکر میکردم هرگز نمی بینمتان.

هم دانشگاهی شدیم...بعد از شش سال.

میگوید:چقدر بزرگ شدی...

میگویم:پیر شدم...

شش سال بعد،در پاییز،دوباره عشقت را میبینی...وقتی فرزندش پیش دبستانی است و وقتی میگوید:آدم بی آزار زندگی ام...

فرزندش آبانی است...همان ماهی که شش سال پیش داشتم عاشقانه،این حجمِ معصومیتِ زنانه را،نگاه می کردم...

قرار گداشتیم که پنجشنبه همدیگر را ببینیم.

اولین عشق من دندان هایی زرد رنگ دارد.هیچ کس نتواسته جای او را بگیرد.هیچ کس نتوانسته در قلبم تا این عمق نفوذ کند.من ماجرای عاشقی ام را در دو سالگی،با مغرور ترین معشوق دنیا آغاز کردم.معشوقه های دیگرم هرگز به پای او نمی رسند،هرگز نمی توانند به پای او برسند.اولین عشق من،یک گرگ است.یک گرگ واقعی،با پوست پُر پشم،بوی مخصوص،دندان های زرد عاجی رنگ و چشم هایی زرد به رنگ گل ابریشم.لکه های ستاره ای شکل زرد،روی انبوهی از پشم سیاه...

:)

یک شب

بعد از دو سه هزار سال عمر

کائنات گرد هم مینشینند تا سرب به آسمان بریزند و باد را بجنبانند

و همان شب کسی را به زیر پوستت  تزریق کنند که بگوید:آسمان را ببین...

دیگر کسی فکر این را نمی کند که لامذهب ها!خوک نیستم که دیگر نتوانم آسمان را ببینم؛گاو نیستم که کور رنگ باشم یا سگ نیستم که باد را حس نکند!

زندگی و عمر و حال و خواب را بار میزند و می برد...به همین سادگی!

به درک که بعدش دیگر باید کور و کر و فلج بشوی تا خاطره ای تو را به خطر نیندازد!(این پاسخ کائنات است!)

گوشه ی تخت داری جان می کَنی آن وقت همسایه ها به فکر نذر کردن برای گرفتن حاجت اند!پیش چشم تو که زنده زنده از دست زمین و زمان،جان میدهی...

پی نوشت:اون بالا باد داره زاغ ابر ها رو چوب میزنه...اشک این ابر ها زیاده ولی دریا نمیشه...

ای آفتاب پاک صداقت

در من غروب کن

ای لفظ ها،چگونه چنین ساده و صریح

مفهوم دیگری را

با واژه های کاذب مغشوش

تفسیر می کنید؟


دیگر به آن تفاهم مطلق

هرگز نمی رسیم

و دست آرزو

با این سموم سرد تنفر که می وزد

دیگر شکوفه های عشق و شهامت را

از شاخسار شوق نمی چیند


اکنون

لبخند خنجری است

آغشته

زهرناک

و اشک

اشک،دانه ی تزویر زنگی است

آیا

هنگام نیست که دیگر

دلاله ی وقیح

-هیزم شکن نفاق-

این پیر زال رانده ی وامانده

در دادگاه عشق

به قصد اعتراف نشیند؟

یا

این جغد شوم سوی عدم بال و پر بزند

در عمقِ اعتکاف نشیند!


من شاهد فنای غرور رود

در ژرفای تشنه ی مرداب بوده ام

کفتار پیر مانده ز تدبیری

و شاهد شهادت شیری

در بند و خسته ی زنجیری

دیدم

تهدید،شور شعله های شهامت را

مرعوب می کند

و همچنان

که سم گرازان تیز رو

رویا ی باکرگی را

به ذهن برف

منکوب می کند


ای کاش آن حقیقت عریان محض را

هرگز ندیده بودم

دیدم که بی دریغ

با رشته ی فریب

این رُقعه رُقعه زندگی ام کوک می خورد

دانایی ام به ناتوانی ام افزود

دیدم که آن حقیقت عریان زچشم من

مکتوم مانده بود

در زیر چشم باز من

اما همیشه کور

در شهر های پاک مقدس

در شهر های دور

دیو و فرشته وعده ی دیدار داشتند.


و بیم من همه این بود که مباد

تندیس دست پرورده ی من

در هم شکسته گردد

و بیم من همه این بود که مباد

روزی به ناگه از سر انگشت پرسشی

عریان شود حقیقت تلخی که هیچ گاه

پنهان نماده بود


و من؛

افسوس می خورم که چرا،چگونه،چون

آن آفتاب روشن

آن نور جاری جوشان عشق من

در شطّ خون نشست

                          در لجه ی جنون


حمید مصدق

تبِ اشعارِ تلخِ مصدق...

سرگیجه ی نا بهنگامِ پوچی   درد قلب از غمِ قهوه   گم شدن لا به لای دود به یک نخ،محدود...

طعنه ی سختِ:تو چقدر تلخی!  خنده به ناچار...

کنایه به:چقدر کتاب میخوانی!   معذرت میخواهم!به همین کار محکومم!

صدای اوجِ فریدون...غم تنهایی که اسیرم کرد...قدم هایی در خیابانِ تهوع...لکه ی ننگ ماه،بعد از...بعد از چه کسی؟!

تن در معرض انفجار است! زدم شکستم...


پی نوشت:هرگز کسی این گونه فجیع به کُشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام...(شاملو)

گلدون ها گل ندادند

درخت ها بار ندادند

گندم های بیابون یه لقمه نون ندادند

چشمه های تو دالون یه چیکه آب ندادند

به هرکی هرچی گفتم به من جواب ندادند

مرد های مست کوچه

تو جیب هاشون کلوچه

تلو تلو میرفتن از پیچ و تاب کوچه

آی آدم های مُرده

ترس دل هاتونو برده

پس چرا ساکت هستید؟!

سگ دل هاتونو خورده

بسه ساکت نشستن

در خونه ها رو بستن

از همه دل بریدن

دل به کسی نبستن

یالاپاشین بجنگین با این روز های ننگین

چه فایده داره اینجا حتی نشه بخندین...؟!


فریدون فروغی

بعد از طوفان های بعد از ظهر،قرار من با شاهین...

باید به کافه پناه میبردم

باید دود های ناشی از انفجار توی سینه ام را،سیگار میکشیدم؛باید سناتور ها را میسوزاندم.

ولی...ولی با شاهین،شجاعت بزرگی کردم...فهمیدم گورستان توی سینه ام چقدر عمق دارد...نشستم سر میز...همان میز...جای یک...جای کسی...نمی دانم بنویسم چه کسی...

خاکستر های سیگار را و ته مانده ی غلیظ قهوه را بر گور میریختم...لا به لای دود ها،دیگر کسی نبود...رو به رویم شاهین بود و دلگرمی هایش به من و خنده های دردناکش...معرفت است که توی وجوش است و از اهل قبور نیست...

گفت شعر بخوان...قیصر امین پور خواندم:

"درد

نام دیگر من است...چگونه خودم را صدا بزنم...؟"

به دستبندم،جغد و تبر و فانوس و درخت آویزان است...قصه ی مردی که فانوس برداشت و درختش را قطع کرد...

آدم هایی که از مرگ برمیگردند،جور دیگری به زندگی نگاه میکنند...برای همین انگار ها نه انگار میشوند...و سیگار پشت سیگار...

باید متن کامل این شعر باشد:

خمیازه های کشدار،سیگار پشت سیگار

شب،گوشه ای به ناچار...سیگار پشت سیگار

این روح خسته هرشب،جان کندنش غریزیست

لعنت به این خودآزار...سیگار پشت سیگار

پای چپ جهان را با اره ای بریدند

چپ پاچه های شلوار،سیگار پشت سیگار

در انجماد یک تخت،این لاشه منفجر شد...

پاشیده شد به دیوار،سیگار پشت سیگار

بر سنگ فرش کوچه خوابیده بی سرانجام

این مرده ی کفن خوار،سیگار پشت سیگار

صد صندلی در این ختم ، بی سرنشین کبود اند

مردی تکیده،بیزار،سیگار پشت سیگار

تصعید لاله ی گوش با جیغ های رنگی

شک و شروع انکار...سیگار پشت سیگار

مُردم از این رهایی...مُردم از این رهایی در کوچه های بن بست

انگار ها نه انگار...سیگار پشت سیگار...

این پنج پنجه امشب،همخوابگان خاک اند

بدرود دست و خودکار...سیگار پشت سیگار

صد لنز بی ترحم در چشم شهر جوشید

این شاعران بی کار...سیگار پشت سیگار

در لا به لای هر متن این صحنه تا ابد هست:

مردی به حال اقرار...سیگار پشت سیگار

اسطوره های خائن در لا به لای تاریخ

خواب اند عین کفتار،سیگار پشت سیگار

عکس تو بود و قصه...قاب تو بود و انکار

کوبیدمش به دیوار...سیگار پشت سیگار

مبهوت رد دودم...این شِکوه ها قدیمی است

تسلیم اصل تکرار...سیگار پشت سیگار

کنسرو شعر سیگار تاریخ انقضا خورد:

سه...یک ممیز چهار...سیگار پشت سیگار...

خودکار من قدیمی است،گاهی نمی نویسد

یک مارک بی خریدار،سیگار پشت سیگار



پ.ن:سه نقطه ها را خوب بخوانید...





لعنت به همه ی شما

که

بلایی به سرم آوردید که تولد یک آسمون مهتابی رو فراموش کنم...

اون هم من!

من!

من تولد مهتابم رو فراموش کردم...

لعنتی ها...

یک شهر

متغلق به دوران هیتلر

وسطش،موشک خورده     اطرافش،خانه های مخروب


یک گسل

کف دریا    با کوسه های گشنه به دورش


سیگاری نیم سوخته در پمپ بنزین


چهره ای از من ترسیم کنید...!


کلمات با طعم تهوع         صدای پارس سگ های بی صاحب

اصابت امواج به صخره های سخت


چیزی از من بگویید...!


گورستانِ نمورِ انتهای جاده    باتلاق های عمیق در دل جنگل

خاکستر های زیر هیزم ها


سراغی از من بگیرید...!


پ.ن:من همونم که یه روز میخواستم دریا بشم/میخواستم بزرگترین دریای دنیا بشم/آرزو داشتم برم تا به دریا برسم/شب رو آتیش بزنم تا به فردا برسم...حالا یه مرداب شدم،یه اسیر نیمه جون/یه طرف میرم به خاک،یه طرف به آسمون

شجاع باش.