تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

۳۳ مطلب با موضوع «خودزنی» ثبت شده است

اولین عشق من دندان هایی زرد رنگ دارد.هیچ کس نتواسته جای او را بگیرد.هیچ کس نتوانسته در قلبم تا این عمق نفوذ کند.من ماجرای عاشقی ام را در دو سالگی،با مغرور ترین معشوق دنیا آغاز کردم.معشوقه های دیگرم هرگز به پای او نمی رسند،هرگز نمی توانند به پای او برسند.اولین عشق من،یک گرگ است.یک گرگ واقعی،با پوست پُر پشم،بوی مخصوص،دندان های زرد عاجی رنگ و چشم هایی زرد به رنگ گل ابریشم.لکه های ستاره ای شکل زرد،روی انبوهی از پشم سیاه...

:)

باز...بازم امشب گریه کردم

باز...لبِ مرگ...پای خود را پس کشیدم

مُردم از بس "نه" شنیدم...

توی این شهر مه آلود

اگه حتی یه نفر بود

همونم دست منو خوند

زد و اون جونمو سوزوند...

گناهم...بودن و بودن و پاکی...

گناهم...مثل دیگرون نبودن...

اسم من:بیگانه ی عریان

مُردم از بس "نه" شنیدم

The Ways band

به همین سادگی که نیست...به هر حال قرار است بمیرم...معنی اش این نیست که راه ساده ای انتخاب کردم؛معنی اش این است که راهی سخت و طولانی را با باری سنگین،میخواهم به انتها برسانم.اصلا باید مرگ هرکس دست خودش باشد حداقل مرگش...زندگی که دست خود آدم نیست...که پس فردا مادرت،کسی که به خواست خودش تو را به دنیا آورد،مقابلت نایستد و نگوید:تو همه چیزمو ازم گرفتی.

پس باید مرگ دست خودم باشد.پس باید بگذارم زندگی از دستم نفسی بِکِشد.پس باید بمیرم.

خوب بررسی کرده ام...بار ها تشنج کردم،بلند بلند هق هق کردم،روزها با هیچ کس حرف نزدم و...همه ی این ها هیچ تغییری در اوضاع به وجود نیاورد.

باید یک سری چیز ها را پنهان کنم...مثلا سیگار هایم را...باید در باغچه خاکشان کنم...نوشته هایم باید بسوزند...عکس هایم باید پاره شوند...کتاب هایم باید سرجایشان بمانند،باید در کتابخانه ام را قفل کنم...و در کمدم را...هیچ کس نباید دستش به لباس هایم برسد...و خودکار هایم...باید بشکنمشان...

آخ...!!!فداکاری بزرگی است!رفتاری با شکوه...از خودگذشتگی بزرگی است...حتی بزرگ تر از این که عاشق یک فاحشه بشوی...

WHEN YOU ARE A FOREIGN

JUST KEEP CALM!

&

LISTEN TO HARD ROCK MUSIC STYLE !(  JUST LIKE:SYSTEM OF A DOWN )

THIS IS ONLY WAY TO RELAX:BLAST!!!

SO...KEEP CALM & BE ANGRY & BLOW UP

BUT...!

IN YOUR EARS! & SMILE LIKE A KILLER...ALWAYS


DO YOU KNOW A BETTER WAY???!!!

OH!! NO!! NO WAY...


روانپزشک احمقم به من گفت:نمیشه که به تعداد آدم های روی زمین،بیمارستان ساخت!!!

لبخند زدم...از همان نوع خاکستری و قاتل گونه!

تا توانست برایم خواب آور و آرامبخش نوشت؛اما غافل از این که مغز من،بدجنس تر از این حرف هاست!مغز و ذهن من آنقدر هولناک است که قرص ها پیش از خوردنشان،از ترس رنگ گچ میشوند!رنگ قرص ها می پرد از ترس...!

من اما نه خوابم میگیرد و نه آرام می شوم؛به قول کسی که می گفت فقط درصد شیمیایی بدنت بالاتر میره!

مغزم را انگار که انداخته باشند توی مخلوط کن روی دور تند؛داغ میشود و زود تر به حالت مذاب شدن می رسد؛گرما و تب...سرگیجه...

دکتر جان!آخر کار مجبور میشوی به تعداد آدم های روی زمین،تیمارستان بسازی!

بلکه آن موقع تازه به درجه ی بیمار بودن برسند...!!!

پی نوشت:طی کنم بی خیالی چی رو توی این شب های بی خوابی بعد از این زپام های دروغ،قرص های تشدید بی تابی! نگران نباش...حل میشه!

چی میدونی از گذشته ی من؟؟؟!!!توی دنیا له و لورده شدم اگه ارباب هایی هم بودند،من برای خودم یه برده شدم!

نگران باش!

حل نمیشه...

(حرف های بی مخاطب/رضا ی عزیز یزدانی!)

حالت تهوع از خودِ بالاآوردن بدتر است

مهم نیست به چند ضربه شلاق محکوم باشیم

از ضربه های دهم به بعد،دیگر دردی حس نخواهد شد.

اختلال شماره یک:

بی شک

ابر های پاییزِ امسال

از دود سیگار های من

شکل خواهند گرفت.

اختلال شماره دو:

جذابی!

مغزم هم که آبستنِ فاحشگی!

جذاب تر می شود فکر همخوابگی!!!(به:سین.الف)

اختلال شماره سه:

جوانمرگ شدن

صد شرف دارد به جوانمرد بودن.


پ.ن:تابستان بود و رضایزدانی؛پاییز می شود و چارتار... :

ای کاش تنهایی نبود این در کنارم ماندنت/جاده می رقصد به ساز بی محابا راندنت

باد و طوفانی که هم تصمیم کوچت می وزند/از تمام ردپاشان پشیمان می شوند

پیش نوشت:تِم این مطلب،آهنگ های "بدهکار" و"دروغ" از "محمدرضا شایع" است.

متاسفم برای کسانی که توی زندگیشون،منو نمیبینند!

من

بازیگر فوق العاده ای هستم!

هر بازیگر خوبی،بی شک،بازیچه ی خوبی هم هست.

اونایی که منو نمی بینند چه چیزایی رو از دست میدند؟!

یه مردِعاشق،یه شاعرِنثرگونه،یه دیوونه ی سرسام آور،یه رگِ غیرتِ همیشه بالازده و... اما!

بزرگترین چیزی که از دست میدند،گردن بنده است!

بله! گردن!

اونایی که منو ندیدند،هیچ کس رو ندارند که همه چیز ها بندازند گردن اون.

من نباشم از عشق تا خیانت،از ازدواج تا طلاق،از وصال تا ترک کردن،بدون فاعل باقی می مونند!!!هیچ کس نیست تا این مفاهیمِ بدونِ مفهوم رو به گردن بگیره.

اونایی که منو نمی بینند همچنین یک خائن بالفطره،یک مایه ی ننگ،یک افسارگسیخته ی هرزه درآی،یک مقصرِ به تمام معنا و...

به طور کل یک پایه از زندگیشون رو که توی اون قسمت تمامی جریان هایی که به صورت تکاملی شکل میگیرند(مثلا از عشق تا خیانت) رو از دست داند... .

پس آشنایی با خودم رو جهت جذب و دفع بلایای زندگیتون،توصیه میکنم!

مبادا به خودتون بدهکار بمونید که کسی نیست که عاشقمون بشه یا کسی نیست که گند بزنه به زندگیمون!!!

پ.ن: بدهکارتم دنیا...اگه مَردی بیا بگیر! بدهکار نوزده سال تنهایی ام واسه مُرد شدن...واسه اونایی که خواستن شَرم رو کم کنند!یه عمره خیلی می ترسم از خودم...بدهکار چشم هایی ام که باز خوابیدن و کم کم دارن با کور شدن آشنا میشن...بدهکار کفنی ام که می پیچند دورم،خنده اتون رو با چشمام می بینم خودم!بدهکار خیلی هام...اونایی که بی خبر رفتند و معلوم نیست کِی میان...!(محمد رضا شایع)


سیگار رو از لای لب هام بیرون بِکِش تا بتونم حرف بزنم!

هی بی شرف!هی آشوبگر!

حالیت هست داری می نویسی؟؟؟حالیت هست نوشتی؟؟؟ این یعنی یه مُشت اراجیف امثال ما،توی یه گوری "ثبت"شده

منِ احمق رو بگو!که خیالم برده می فهمی!حتی بلد نیستی بخونی!پس نوشتن،غلطِ زیادیه!

من،خائن بالفطره؛من، دیوونه ی بیکار؛

این چیزی جز فاحشگی نیست که توی همون گوری که یه نفر دیگه رو چال کردی توش،واسه یه نفر دیگه هم کفن بپیچی...

تو روح اون دوربینی که منجلاب تنِ کسی رو ثبت کنه و تو روح اون صفحه ای که سندِ قتلِ یه لشکرِ یه نفره است.

توی دستای من، یه لشکر سناتورِ سوخته و سر بریده است

توی مغز و فکر تو چی؟!یه نَر یا یه ماده ای که فرقش با من فقط توی یه "تن"ه

اینجوری میشه که چاک از دهن من وا میشه!!!

- - -

سوال تکرار می شود:

جای خالی را با حروف مناسب پر کنید:ه..ه

؟ ؟ ؟

پیش نوشت:تِم این متن آلبوم "در سوگ خاطرات از رفته" از امیر عظیمی است.

دنیا را برای من تعریف کن...و بعد،تلخی را برایم تعبیر کن...

- - -

دنیا که... نیست! اما تلخی...نفس هم بکشی،تلخی تعبیر شده است!

تلخی عبارت است از خود تو!تو،من و اصلا همه ی ما تلخ هستیم.

کسی تا به حال خاک خورده است...؟!نمی دانم...اگر واقعا این موجود یک سر و دو گوش(مثلا آدم!)از عنصری به نام خاک (باز هم "مثلا") خلق شده باشد،آن هم باید تلخ باشد؛حداقل اینقدر هست که کسی نخورَد...که گذشته از این ها،من از خاک نیستم!اصلا اردیبهشت از خاک نیست!اصلا بهشت نیست!آتش است...و برای آن است تا در پایان دنیا(که نه دنیایی هست و نه پایانی)با فلزات در آمیزد و همه چیز را بسوزاند و مذاب کند؛هر چیز سوخته و مذاب شده ای هم،تلخ است.پس تلخی هم هست هم تعبیر می شود و هم تعریف... و می شود آن را خورد،حس کرد،نفس کشید،لمس کرد و حتی با آن در آمیخت.

و در مرحله ای پَست تر،کسی هستم که با یک عالم دود و سیگار سوخته و قهوه ی غلیظ و نوشابه ی مشکی،می نویسد!همین! می نویسد!

آن هم در حالتی گُر گرفته و مذاب شده که ثمره ی آن،این کلماتِ گیج و گنگ و لال و بی مخاطب اند و یک تشنجِ خفه کننده برای خودم...

فکر میکردم صدای چکه ای نور،می تواند تلخی را تلطیف کند یا آبشار نسکافه ای رنگِ موهای یک عشق دور و همیشگی...ولی...نه...گاهی همین ها ، از هر دنیای سوخته ای،تلخ تر بودند...

حسرت...

به قول خواننده ای که میخواند:اگه بی شرف نیستم مثل آفتاب زمستون،اگه سردم حتی توی چله ی تابستون...

وحشت دیگری که زندگی ناشی از کرم چاله ای من دارد این است که پذیرفتم اینجا دنیایی هست که نیست ولی فقط تلخی اش را با تمام توان،حتی با استفاده از دستانِ سر بریده ی من،به کامِ همه می چشاند.(بماند که برخی از همان مثلا آدم ها ی چهار حرفی،کام گرفتن از چهار حرف دیگر را،شیرین تر از عسل مزه میکنند)

فکرش را بخواهی بکنی،عسل هم تلخ است...فکرش را بکن...!

استادی خاکستری پوش به من گفت:((هرگز بابت چیزی که می نویسی،عذرخواهی نکن.))به نظرم می دانست که این،نوشتن است که باید از ما عذرخواهی بکند!

پی نوشت:"از سید مهدی موسوی:چایت را تلخ بخور وقتی شیرین هم اسطوره ای بود که میخواست با دو نفر بخوابد"

پی نوشت2:"از رسول یونان:جهان جای عجیبی است...اینجا   هرکس شلیک کند   خودش کُشته می شود"