تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

تمام عمرم فکر میکردم و فکر میکنم،سال ها کجا میروند...یعنی منظورم این است که روزها و ساعت ها و اصلا زمان که میگذرد،کجا میرود

کجا پنهان میشود

چه بلایی به سر خودش می آورد که دیگر دست هیچ جنبنده ای به لحظاتش نمی رسد...

نفهمیدم...نمیدانم...

فقط گاهی موذیانه لبخند میزند و خودش را تکرار میکند تا ثابت کند که قسم خورده شکستمان بدهد!

به هر حال...هر جا می رود،به گمانم تو را هم با خودش می برد.یعنی تو را بلعیده است که ببرد

و من حس آخرین بازمانده روی زمین را دارم که نوک قله ی کوهی ایستاده و زیر پایش سیلِ زمان دارد همه چیزش را میگیرد 

بی آن که خودش را ببرد... .

سارا

دخترِ سرد صدا

سرد خنده

سرد دست

خسته ی پاییزی آبانی رنگ...

میخواهم تمام اسفند را 

تمام بیست و دو ها و بیست و سه هایش را 

میخواهم تا اردیبهشت خودم برایت اسفند دود کنم

سارا...سرد من...ساده ی من...میخواهم سفر کنم تو را...

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید

آمدی و همه ی فرضیه ها ریخت به هم... .

سارا...

من

اینجا صدایت می کنم

نباید بشنوی

باید صدایم را بخوانی...

تا به حال صدای کسی را خوانده ای ؟

اینجا صدایت میکنم...و خواندن نامت بغضی قوی در گلویم می ترکاند

حتی نگاه کردنت...چقدر از دور ساده تر بود.حتی اسمت هم از دور ساده تر بود سارا...

فقط یک قدم آن طرف تر از من نشسته ای...

و به گمانم نگاه نکردنت ساده تر از شنیدن خنده هایت باشد...

یک بار خودت را صدا کن سارا... و بخوان چقدر سخت است!


پی نوشت:

چقدر ریختم تو خودم بغضمو...نه ابری...نه بارونی...نه شونه ای...

فقط وقتی پرسیدم عاشق نشی...؟نگاه کردی و گفتی دیوونه ای ؟!

تماشا نکن...حال من خوب نیست...مثل پرده تو باد چین میخورم

هوایی نبودی بفهمی حال منو...دارم مثل بارون زمین میخورم...(رستاک حلاج)

چند بار دیده بودمت...
چند بار شانه به شانه 
بی هدف
راهرو ها را قدم زده بودیم...؟
چند بار
اتفاقی
میان راه پله به هم رسیده بودیم...؟
چند بار از کنار بلاتکلیفی موهای کوتاه و روشنت که رد شدم،قلبم سنگین تر شده بود...؟
و بار ها...از لای درب نیمه باز کلاس ، به سادگی نگاهم سخت عاشقت شد سارا...
و چه بی مهابا ترس داشتم از شنیدن صدایت و صدا زدن اسم حساست سارا...
سارا...
ساده ی من...
سخت بود دیدن تو درست یک قدم آن طرف از خودم...وقتی هر بار تو را یک دنیا آن طرف تر تصور میکردم...
ساده ی من...
دنیا همان آبیِ مانتوی ساده ی توست...چراغ های شهر همان دانه های دستبند تو...

فاجعه نه ساده است و نه ناگهانی.یعنی هم ترکیب چند چیز است و هم ذره ذره اتفاق می افتد.معمولا چند چیز باید به هم بچسبند تا فاجعه ای رخ بدهد.از این نظر فاجعه مثل خوشبختی است.در خوشبختی هم چند چیز باید همزمان اتفاق بیفتد تا کسی خوشبخت شود.پول تنها کافی نیست.عشق تنها کافی نیست.شهرت تنها کافی نیست.امااگر همه با هم باشند شاید بتوان گفت کسی خوشبخت شده است.تنها تفاوت فاجعه و خوشبختی شاید این باشد که در خوشبختی انگار چیز ها خیلی ضعیف به هم چسبیده اند و هر لحظه ممکن است از هم متلاشی بشوند اما در فاجعه اگر چیز ها به هم چسبیدند دیگر هیچ وقت از هم جدا نمی شوند.

بنابراین هر خوشبختی همیشه در معرض تبدیل شدن به فاجعه است اما فاجعه ها هرگز تبدیل به خوشبختی نمی شوند.

فاجعه مثل این است که به کسی چند گلوله شلیک کنیم؛به طوری که تیرخلاص توی شقیقه اش شلیک شود.


پ.ن:افسوس که مصطفی مستور نمیخوانید...!

فکر کن بر میخیزد بی مهابا و خنجری در خرخره اش فرو میکند

صدای خس خس

و تو لبخند میزنی

فکر کن پنجره ی باز ایستاده است

باد میان پنجره می پیچد و پرده در او...

در او...

و دیگر نیست!

تو لبخند میزنی

و فکر کن تمام آدم های دنیا حرف میزنند

و تنها صدای اوست که در گوشت می پیچد

فکر کن

تنها کمی فکر کن

که سالهاست کس دیگری هم در تو زندگی میکند...!

نکند بد بشود آخر این قصه ی بد...؟!

آنقدر دیگر آن دیوانه ی قبلی نیستم...

که خودم هم باورم نمیشود که من همان دیوانه ای بودم که توی ضل زمستان وسط گوله گوله برفی که می بارید،وسط آن همه گِل و یخ خیابان ها،با بچه های سال آخر ایستادیم کنار خیابان و بستنی خوردیم!

یا همان دیوانه ای بودم که روز آخر سال بازهم با همان بچه های سال آخر،رفتیم فست فود و تمام پول ما هشت نفر،فقط شش هزارتومان بود و با همان پول توانستیم یک مینی پیتزا بگیریم و هشت تایی آن را بخوریم و آنقدر حالمان خوب بود که دقیقا مثل احمق ها،رفتیم بشقاب های فست فود را توی آشپزخانه اش شستیم و به قول خودمان،آنجا را آباد کردیم!!!

حالا...

حالا...

حالا...

آنقدر آن مرد قبلی نیستم 

که اگر لبخند بزنم میگویند: مردک دیوانه!چه مرگش است که میخندد...!