تمام عمرم فکر میکردم و فکر میکنم،سال ها کجا میروند...یعنی منظورم این است که روزها و ساعت ها و اصلا زمان که میگذرد،کجا میرود
کجا پنهان میشود
چه بلایی به سر خودش می آورد که دیگر دست هیچ جنبنده ای به لحظاتش نمی رسد...
نفهمیدم...نمیدانم...
فقط گاهی موذیانه لبخند میزند و خودش را تکرار میکند تا ثابت کند که قسم خورده شکستمان بدهد!
به هر حال...هر جا می رود،به گمانم تو را هم با خودش می برد.یعنی تو را بلعیده است که ببرد
و من حس آخرین بازمانده روی زمین را دارم که نوک قله ی کوهی ایستاده و زیر پایش سیلِ زمان دارد همه چیزش را میگیرد
بی آن که خودش را ببرد... .
- ۰ نظر
- ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۱۶