همه چیز به لاجانیِ شعله ی شمعی شده است که می توان آن را با دو انگشت،خفه کرد!
خاطرات می توانند در لحظه ای،آتش بگیرند و دود شوند...مفهومی ندارد.بی آن که نیاز باشد حتی شک کرد،بی آن که نیاز باشد امتحان کرد،فقط لحظه ای زمان می برد.
مثل زمانی که چراغی خاموش می شود،فقط همان مقدار زمان لازم است تا جریان برق،جریان خون و جریان درد را قطع کرد.مثل کشیدن کپسول اکسیژن از یک فرد در کما.مهارت چندانی را هم نمی طلبد.
اهمیت چندانی هم ندارد که به تقدیر دست درازی شود یا تقدیر،مقتدرانه،نقشه ی خودش را پیش ببرد.
ما هفت تیر هایی را با خود حمل میکنیم که تنها شش تیر دارند!
سال ها بعد کسی پیدا می شود با همان بوی عطر،همان رنگ پوست،همان...همان همه ی چیز ها!
پس اهمیت چندانی ندارد،سختی چندانی هم ندارد که آتشی،به شعله ی شمعی برسدکه برای خفه کردنش،بوسه لازم نیست،تنها دو انگشت کافیست!
- ۱ نظر
- ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۵