تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

۱۹ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

همه چیز به لاجانیِ شعله ی شمعی شده است که می توان آن را با دو انگشت،خفه کرد!

خاطرات می توانند در لحظه ای،آتش بگیرند و دود شوند...مفهومی ندارد.بی آن که نیاز باشد حتی شک کرد،بی آن که نیاز باشد امتحان کرد،فقط لحظه ای زمان می برد.

مثل زمانی که چراغی خاموش می شود،فقط همان مقدار زمان لازم است تا جریان برق،جریان خون و جریان درد را قطع کرد.مثل کشیدن کپسول اکسیژن از یک فرد در کما.مهارت چندانی را هم نمی طلبد.

اهمیت چندانی هم ندارد که به تقدیر دست درازی شود یا تقدیر،مقتدرانه،نقشه ی خودش را پیش ببرد.

ما هفت تیر هایی را با خود حمل میکنیم که تنها شش تیر دارند!

سال ها بعد کسی پیدا می شود با همان بوی عطر،همان رنگ پوست،همان...همان همه ی چیز ها!

پس اهمیت چندانی ندارد،سختی چندانی هم ندارد که آتشی،به شعله ی شمعی برسدکه برای خفه کردنش،بوسه لازم نیست،تنها دو انگشت کافیست!

بیا اینجا رفیق...

میدونی...من و تو خیلی شبیه همدیگه هستیم و این اصلا خوب نیست!

بهت افتخار میکنم که خودت فهمیدی چقدر خطرناکی...میدونی منظورم دقیقا چیه؟!یعنی همه ی آدما خطرناک اند ولی اوضاع وقتی فاجعه میشه که هر کس،خطرات خودشو بشناسه!

با هم بودن ما مثل بیگ بنگه!خودتم خوب میدونی که دنیا پست تر از چیزیه که بتونه بودن دو نفر مثل ما رو تاب بیاره...وقتی ذهن تو به تنهایی قادر به گرم تر کردن هواست،ذهن من و تو با هم،جهنم این دنیا رو می سازه!

کوتاه بیا...کاری نکن باورم بشه که باورت شده!

تو از من بزرگتری...بزرگتری که تونستی تنها بمونی... من نتونستم.

ببین!تو هم برنگردی بگی بخواه تا بشه ها!وگرنه می خوابونم توی صورت سرخت!

خودت گفتی واسه خودت مرز نذار!

اما ناراحت نباش رفیق...من و تو اونقدر ها هم بدبخت نیستیم که بعد بخواهیم یه پاداش گُنده بگیریم!

من و تو حداقلمون اینه که داریم با واقعیت زندگی می کنیم...تو تو روی واقعیت هِر هِر می خندی،من تو روی واقعیت عین سگم!

توهم نداریم...این خوبه...اصلا...اصلا همین خوبه!

ببین نامردی کردی!دفعه ی اول به من ویسکی سی و هشت درصد دادی!هه...! باورت شده میگن مستی و راستی؟!

آدم مست هم باشه،آدمه...هیولاست!یه...یه دراکولای غمگینه...

برو پی کارت رفیق...برو نذار ما جهان رو جهنم کنیم...آره آره آره!قرار نیست بهشتی در کار باشه ولی...واسه من و تو که آتیشیم،جهنم چه فرقی داره؟!

برو پی کارت رفیق...حوصله ی دیوونگی هاتو ندارم...برو بذار تنها باشم

پ.ن:این داستان بر اساس واقعیت است.

no love.no live.no lie.

اصلا مهم نیست چطوری،فقط فکر کن!

شاید از طبقه ی هفتم هشتم یه برج،شاید با غرق شدن توی استخر،شاید با چند تا تیغ،چند تا قرص،یا شاید توی اتوبان زیر یه اتوبوس قراضه که ترمز بریده

شاید حتی گوشه ی یه رینگ بوکس!آره این خیلی دراماتیک تره!

فقط فکر کن مُردم.همین.

اینجوری خفه میشی؟!بس  می کنی؟!مشکل بر طرف میشه؟! دست از مُشت زدن بر می داری...؟

فقط کافیه فکر کنی مُردم.همین.

شاید برات جذاب باشه که فکر کنی توی آتش سوختم!باشه!به درک!همین فکر رو بکن!

هه...!حتی مهم نیست چه فکری می کنی...!

هیچ چیز هیچ ربطی به تابستان ندارد.

گفته بودم در یک مُشتم تویی،در مُشت دیگرم همه ی دنیا...حالا هر دو مُشتم باز است! نه تو،نه دنیا و نه هیچ چیز و هیچ کس دیگر.

من به پای آنچه نکردم نمی ایستم و آنچه خودم گفتم را به یاد خودم نیاور.

سپر انداختم و تمام فرصت ها را از "تو" گرفتم.

از بیست و چهار ساعت،چهارده ساعت می خوابم و این یعنی چشم دیدن هیچ چیز را ندارم.یعنی بیزارم.دیگر بیزار شدم.

من مسئول آنچه نمی سازم،نیستم.

سپر انداختم که آسوده باشم؛چیزی که هیچ وقت نبودم.

لزومی ندارد به حرف های آن مرد اردیبهشتی چپ دست که هم نام کسی است که از عشق کوه کند گوش کنم و به روی همه بخندم اما هرکاری دلم خواست بکنم تا آرام بگیرم...فرهاد!رفیق دیوانه!به تو هم گفتم منافق نیستم.

قرار نیست عشق از آدم یک فرشته بسازد که همه چیز را تاب می آورد،صبر میکند،کوتاه می آید و منتظر می ماند!عشق می تواند یک غول بی شاخ و دم هم بسازد!بی شرفیِ عشق همین است!تو را مجاز به هر کاری می کند...اما فرهادِ دیوانه!من منافق نیستم...تو رها کردی،من سپر می اندازم.

بگذار آن که می فهمد،این را هم بفهمد

گذشت دیگر...دیگر گذشت...

به همه ی آنهایی که منتظر بودند به اینجا برسد،تبریک بگو و بگو تو هم منتظر همین جا بودی که به آن رسیدی.

منو شکنجه کن چون عاشق شکستنم!

من چشمامو از حرف (ن) میدزدم

دارم مست می نویسم!

بغضامو می جوَم

یه آدم دیگه از این قبیله پیدا شده که بی چاک و دهن حرف میزد!

کجا بودی که من زندگی کردم این مُردن رو؟!

مونولوگ:اینک من به دردم از مردی که به من نزدیک و از من دور...پلیدی که مرا به ننگ نام خویش آلوده است.پلشتی چنان نا پاک و ننگ آور که او را از خوردن سوگند دریغ داشتند یا گذشتن از آتش...

موریانه ها خیلی وقته ساکتن

منو تحریک کن که صدای چکاچک شمشیر ها خیلی وسوسه انگیزن!

همه میدونن...وقتی ویروس ها از چشمام میریزن بیرون...

یه دنیا جای تو دلواپسم بود!

بغض کُشنده ی من! راه گلومو نزن!

جدایی برای ما کمه!

پ.ن:در من یک راز دیگر می میرد... .

آدم هایی که به تو می آموزند که چگونه در جنگ شمشیر به دست بگیری،قدرت این را هم دارند که مجابت کنند که چگونه شمشیرت را به زمین بیندازی

زیرا آنان به تو آموخته اند و آموختن،احترام را به همراه می آورد و تو ناگزیر به ادای احترام خواهی شد.

ادای احترام همیشه آرامشی را به همراه دارد که دلچسب است و به هر تلاطمی می ارزد.

مهم نیست حتی اگر در میدان جنگ خلع سلاحت کنند،تو بنا به شرف خودت،به آنان احترام خواهی گذاشت.

زمانی که از خانه دور میشوی،کسی پیدا خواهد شد که به تو بیاموزد چگونه به زندگی ای ادامه بدهی که دور است؛چنین کسی می تواند چنان به تو نزدیک شود که تو را از هر بهانه ای برای بازگشت،آزاد کند و به تو یاد بدهد،ضربه ای که تو را نکشته است،تو را قوی تر خواهد کرد.

و تو یاد خواهی گرفت که هرگز ضربه ای نزنی که کسی را زخمی کند؛باید ضربه ات آنقدر کاری باشد که کسی را بکُشد وگرنه تو باید یاد بگیری که چگونه مقابل شخصی بایستی که خودت او را زخمی کرده ای.

اگر کسی شرف را به تو آموخته باشد،میدانی که جنگیدن،از محافظت کردن مشرفانه تر است.

هرگز به کسی که به قصد مرگ می جنگد،زخمی را وارد نکن و به او نگو که مراقب باشد!

همچین اشخاصی اگر دست از جنگ بردارند همه ی آنچه دیگران از آنان محافظت می کنند،به بغما می رود؛

اما همیشه مراقب باش چه کسی شمشیر زدن را به تو می آموزد.

پ.ن:چیزی را که من به یاد نیاورم،تاریخ هم به یاد نخواهد آورد.

لبخندت...ماهرانه و مستانه بود هنگامی که هدیه ات را به دستت دادم و گفتم:مطمئنم باز هم در جایی از جهان،روی صندلی ای رو به رویت خواهم نشست...

آدمی را که تو به خودش باز گردانی،هرگز از خویشتن خویش بیرون نخواهد رفت.

مطمئن باش جانم...

آنچنان که تو چون صاعقه ای در لحظه،کسی را روشن میکنی تا نور بتاباند...

و طعم دست هایت...مو هایت...نور موهایت!

و از همه پنهان تر... :خاکستری هایت...

تو همان لحظه ای هستی که در بطن تاریکی،شهابی می جهد و باید آرزویی کرد...

من کمتر از آنم که به تنهایی همه ی آرزوهایی را بکنم که با دیدن تو در دل ها نطفه می بندد...جهانی تو را ستایش کنند،کم است...!

مرا ببخش...ببخشم که بندی بر گردن دارم...ببخش که وفاداری ام،دلخورت کرده...

جانم...بعضی آدم ها ماندنی اند...اما بر گِرد عدد دو(2)تویی که می چرخی و پای تو در میان بوده و هست و آنچنان که لبخند زدی،خواهد بود...

تجربه ی آزادی با تو باید طعم دلچسبی داشته باشد!

تلخ...مثل آرامش تراژدی ها...

مرا ببخش...که هرگز نخواهم فهمید رنگ چشمانت چه بود...

انگار چشم هایت را نباید دید...شاید آن لحظه دست از آرزو کردن کشید و کاری جز نگاه کردنت کرد...

بگذار در این مدار دو ها برای خودت آرزویی کنم:آرامشت نورانی و آرام تر...

I CAN LEAVE

OR

I CAN LIVE...!

I CAN SMILE

I CAN SORROW SMILE

BUT

YOU CANT CHOICE!


دل تنها و غریبم من و این حال عجیبم
حال بارون زده از چشمای ابری...
دلِ دل، دل تنگم من و این حال قشنگم
حال ابری شده از درد و بی صبری...
انگار دل منه که داره میشکنه
صبور و بی صدا هر لحظه با منه...
گویا از این همه حس که تو عالمه
سهم من و دلم
احوال تلخمه...
وقتی هیشکی نیست که حتی از نگاهش آروم بشی
دل تنهات رام نمیشه این تویی
که رامشی
وای از این حال که دلت رو پای اعدام می کِشی...!
روزی چند بار قتل حسم کار هر روز منه
این یه حس تازه نیست...
این حال هر روز منه...!
دل بی دل بی صدا
تو مقتلش جون می کَنه...
پ.ن:تیر را هنگامه ی نفاق نیست.