بدیِ لحظه های خوب اینه که آدم از بس که لحظه ی خوب نداشته،اینقدر هیجان زده میشه که هیچی یادش نمی مونه!!!
- ۰ نظر
- ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۴
بدیِ لحظه های خوب اینه که آدم از بس که لحظه ی خوب نداشته،اینقدر هیجان زده میشه که هیچی یادش نمی مونه!!!
وقتی یه نفر میگه:به یه اتفاق خوب نیاز دارم
یعنی این اتفاق باید قبل از زمانی بیوفته که کلا معنی خوب از بین بره و دیگه هیچ تعریفی از خوب برای اون یه نفر باقی نمونه...
مثل تنفس به موقع
پ.ن:تا که به هر واژه ستم می شود/دست طبیعی است قلم می شود...!
بهتره خودتون،خودتون رو از دست بدید...قبل از از دست دادن چیزها و کسانی که براتون مهم و با ارزش اند
قبل از این که کسی یا چیزی شما رو از چنگ خودتون دربیاره...
the vampires say:turn off
میخوام بگم که...
هیچ اشکالی نداره یه پسر بچه از یه کشور دیگه بلند بشه بیاد اینجا
با کلی آرزو واسه روازیی که یه مَرد میشه...اما توی کلاس دبستان،عاشق گلی بشه...
هیچ اشکالی نداره که تمام آرزوهای اون پسر بچه خلاصه بشه توی یه مغازه ی قاب سازی و گلی جانش بره پاریس...
تمام اینا هیچ اشکالی نداره وقتی...بدونی گلی جانت بر می گرده زیر بارون های همین شهر...وقتی بدونی گلی جان بر میگرده،بیست سال تموم فقط قاب می سازی برای نقاش های فرانسوی...
ولی...
کو...کجا...گیله گل ابتهاج و فرهاد قاب ساز...؟!
پ.ن:حداقل دیدن فیلمش که خیلی می چسبد به روح آدم!
کولی کنار آتش
رقص شبانه ات کو...؟
شادی چرا رمیده...؟
آتش چرا فسرده...؟
می رفت و گرد راهش
از دود آه تیره
نیلوفرانه در باد
پیچیده تاب خورده...
وقتی برگردی توی غار
و فقط نگاه کنی
نگاه کنی
نگاه کنی
میتونی از دست نفرین هات هم قصر در بری!
میخوام بگم تا این حد میشه خودت رو به مُردن بزنی که سرنوشت هم باورش بشه مُردی و دست از گردونت به دور زمینِ گِرد،برداره؛آدما که جای خود دارند!!!