دلت که می لرزید...من با چشام دیدم... : تو ضلّ تابستون،چقدر زمستونه ...
هوا گرفته نبود...دلم گرفت اون شب...
به مادرم گفتم:هنوز بارونه...
هنوز بارونه...
تو برف بارونی...قطار قلب منه
قلب شکسته ی من،تو برف مدفونه...
دونه به دونه غمی
ریل به ریل شبم
غم توی خونه ی من هرشب رو مهمونه...
بگو شب بخوابه،من بیدارم
من شبو زنده نگه میدارم
یه شب که سردم بود به مادرم گفتم
هوا که سرد میشه یاد تو می افتم...
ببار تا دم صبح...به فکر هیچی نباش...
کاشکی یه روز صبح بشه...
کاش...
فقط ای کاش...
حسین صفا
پ.ن:اندر احوالاتِ حالاتِ منحوسِ خردادی که منافق شد در سیزدهمش و برفی که بر من حرام شد...
- ۰ نظر
- ۰۸ آذر ۹۴ ، ۱۵:۴۵