تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

آدم باید همیشه از نزدیک شدن به خانواده اش،مثل نزدیک شدن به چندتا گرگ

بترسه... .


پ.ن:کایوت ها گونه ای از سگ ها هستند.آنها جثه ای کوچک تر از گرگ ها دارند و ترسو تر از ما بقی گونه های گرگ می باشند.بارزترین خصوصیت کایوت ها،شکار کردن برای حیوانات بزرگتر مانند خرس هاست.

" یه جایی خوندم که نوشته بود:

توی دنیا فقط دو جور آدم وجود داره: بدبین ها و عاشق ها! "

از یه جایی بقیه باید بفهمند این که هیچ چیز زیبایی وجود نداره،واقعیت محضه.

حتی اگه یه چیز زیبا و عاشقانه رو بسازی،خدا هم نمیدونه چه کثافتی پشت این ساختن بوده...!


خرابه حال من بی تو

نمیتونم که بهترشم

تو دستای تو گل کردم 

بذار با گریه پر پرشم

تو روز و روزگار من

بی تو روزای شادی نیست

تو دنیای منی اما...

به دنیا اعتمادی نیست! 


( متن یک ترانه) 

وای اگر پیچش من با خمَت

درد شود تا که به دست آرَمَت...! 


علیرضاآذر

فکر میکنی اشک ریختن برایت کافی باشد...؟

نه احمق جانم!نه...!

سارا ی سردِ سایه ها...منصف باش...

تو که نمیدانستی یک نفر بند دلش،بند موهای کوتاهت شده بود...

کوتاه ترشان کردی جانکم...؟

کوتاه ترشان کردی بی انصاف من...؟!

گاهی

هر کاری هم بکنی

یک نفر هست

که فقط

عاشق تر شود...

ولی نمیدانستی...


کم کم حالت به هم میخوره از این که میتونی همه چیز رو پیش بینی کنی 

و به همون میزان اعصابت به هم می ریزه از این که هیچ کدوم از چیزایی که فکر میکنی،واقعی نمیشن...! 

پ.ن:وقتی مدام تاوان کاری که اصلا نکردی رو پس میدی،پس بهتره هر کاری دلت خواست بکنی تا حداقل دلت نسوزه!!!

تنها فرقش با فیلم ها اینه که توی فیلم ها همین اتفاقات،با سرعت و فشردگی شدید تری رخ میدن!
همین!

...و جای خالی ات هم به اندازه ی خودت 

قدرتمند است...!

آنها را بحران را حل کردند...به گمان خودشان و به حفظ ظاهر من.
اما حیف...حیف که این دنیا هیچ سوراخ یا گودالی به آن بزرگی ندارد که بشود تو را به طور کامل در آن مخفی کرد...
از تمام گوشه و کنارش میتوان دید که هنوز آبی می پوشی...





پ.ن:دلم بعد از تو با هرچی که ترکش داشت جنگیده
       دیگه بعد از تو به هر کی که ترکش کرد،خندیده...!
       دیگه خسته ام از این شهر و از این دنیای وامونده

ما یکشنبه به دور هم جمع می شویم تا بحران من را مبنی بر آشفتگی ناگوار ناشی از یک مانتوی آبی بلند را بر طرف کنیم... . 

احتمالا،در پایان جلسه،به گونه ای رفتار خواهم کرد که همگان باورشان خواهد شد که بحران را بر طرف کرده اند و این آشفتگی تا چند روز دیگر به غمی آرامبخش تبدیل خواهد شد؛ و چند روز بعد،من چنان خوب و مشغول کار به نظر خواهم رسید که همه تصور خواهند که تویی هرگز وجود نداشته است.

قرار است به خیال خودشان قانعم کنند که این فاصله،به گونه ای کهکشانی است.

من قانع خواهم شد... و تو ضیافت عاشقانه ی بزرگی را از دست خواهی داد...

بی آنکه کسی در این میان بپرسد یا پرسیده باشد که اصلا این آشفتگی چرا برای یک مانتوی آبی رنگ بوده است؟؟؟ 

یا مثلا بپرسد: تو و موی کوتاه؟! از تو بعید بود! 

هیچ کس نپرسید:زیتونی...؟ چقدر عجیب! 

حتی هیچ کس خاطرش نبود بپرسد: چنین آدم خندانی را از کجا پیدا کردی با این اخلاق سگی ات!؟! 

ببین... چقدر خوب تلاش کردم تو را از ذهن همه پاک کنم...! چقدر خوب همه فراموشت کردند...! 


پی نوشت:

آغاز انهدام چنین است...

اینگونه بود آغاز انقراض سلسله ی مردان.

یاران

وقتی صدای حادثه خوابید

بر سنگ گور من بنویسید:

یک جنگجو که نجنگید

اما

شکست خورد.

"نصرت رحمانی"