تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

تو بیشتر از اینکه دلیل ادامه ی زندگیم باشی

دلیل تموم نکردن زندگیم بودی.

سالهاست

همچنان

دغدغه ی هرسالِ بودنِ من

نبودنِ توست...

من نمی دانم محو چه چیزی از او می شوم...

محو صدایش به وقت خواندن قصه هایش؟

محو خاکستری هایش؟

محو آن برف های بی نظیری که روی موهایش نشسته اند و خبر از میان سالگی اش می دهند؟

آن گل های ریز نقش که گاه روی روسری اش و گاه روی مانتو هایش نقش می بندند؟

فقط می دانم محو می شوم...وقتی رو به رویش می نشینم و شروع میکند به حرف زدن...به زمین و زمان داستان را به هم بافتن...

وقتی می نشیند و از زیر عینکش چیزی را می خواند،انگار که مادرِ زاینده ی اسطوره ها،هبوط کرده روبه رویم و من،محو میشوم...محو...

من نمی دانم ولی انگار که تمام چیز ها را معنا میکند...جوری که دلم میخواهد برنگردم از این محو شدگی...


پ.ن:من مسخ این جو گندمی بودم...با من بگو خانم فرمانده،من قتل عام چندمی بودم؟!

دلبرکم چیزی بگو به من که خاموش تو ام

به من که همبستر تو...اما فراموش توام...

اثاث خانه را کشیدیم

 و سیگار را تا آخرین نخ

حالا چند ساعتی است تنها تنهایی می کشم

تنهایی هم که لایت و اولترا ندارد

تنهایی تلخ است و میچسبد

چمدان تلخ است و می چسبد

به دستانت

به جای دستانم

من در تمامی بی تو غمگینم

و ادامه نمیدهم

اسکارلتِ دهه ی شصتِ من...


(سجاد افشاریان)

تو...اسطوره ی خاکستری من...تو...خدای خاکستری رنگم...تنها تویی که درون قلبم مانده ای...دقیقا درون قلبم؛دقیقا گوشه ی سمت راست قبلم،تویی...صدایت،اسمت،عکس هایت و هر چیزی که با تو است،قلبم را گرم میکند؛گوشه ی سمت راست قلبم را...

میدانی...این روزها،همه توی مغز همدیگر هستیم!حتی اگر عاشق کسی باشیم،توی مغزمان است اما تو...شوق من،درون قلبم هستی...میان سینه ام،میان جانم...آنقدر مانده ای که موهایت جو گندمی شده!مانده ای و برایم داستان می خوانی...


پی نوشت:آغاز و ختم ماجرا،لمس تماشای تو بود...

get away from my vessels 

دیدی گفتم!

ببین داری تو هم یه قبر می کنی گوشه ی قبلم...!

تو را به جان مردی که بعد از من،عاشقت کرده قسم،مراقب آن پیراهن بلند آبی رنگت باش...انگشتان من،بیش از هر چیز دیگری،دکمه های همان پیراهنت را لمس کرده اند...

+ چرا این دختر اینقدر شبیه توست؟!

- اصلا شبیه من نیست!

+چرا...!خیلی شبیه خودته!مخصوصا انگشت هاش...

- ...

+ آره خب! همه شبیه تو اند ولی این یکی اصلا انگار خودته!

- شاید چون دلت برای "من" تنگ شده!

+ ...


پی نوشت: سحر است...